فراموشی

برای اینکه بتونی ادامه بدی باید بتونی فراموش کنی. فراموشی شرط بقاست و گرنه که هر روز باید ببینی و درد بکشی. اما وقتی به فراموشی دچار باشی صبح که بیدار شدی دوباره از اول شروع می‌کنی بی‌خیال همه چیزهایی که دیروز دیدی و شنیدی.
برای اینکه بتونی ادامه بدی باید بتونی فراموش کنی. باید طوری محکم و قوی توی این راه قدم بذاری که زمین زیر پات بلرزه. باید به راهت ایمان داشته باشی. برای این ایمان باید فراموش کنی که اولش همین طوری شانسی و تصادفی تو این راه افتاده بودی. باید فراموش کنی و تا تهش بری.
برای اینکه بتونی ادامه بدی باید بتونی فراموش کنی. باید ملاقاتت رو با کسی که تازه به انتهای این مسیر رسیده بود فراموش کنی. نباید یادت بمونه که تهش هیچی نیست. باید بلافاصله وقتی کسی که به آخر خط رسیده رو می‌بینی چشمات رو ببندی و ازش دوری کنی. باید فراموش کنی که داری به سرنوشت خودت نگاه می‌کنی.
برای اینکه بتونی ادامه بدی باید بتونی فراموش کنی. نباید یادت بیاد که تنهایی. باید طوری به اطرافیانت نگاه کنی که انگار همیشه بودن و قراره همیشه باشن. باید ترس‌هات به خاطرت نیان. باید بتونی گم بشی تو جمع و نتونی خودت رو پیدا کنی. باید یادت بره کی بودی و کی هستی. باید بدون هیچ گذشته‌ای فقط با حال فکر کنی.
برای اینکه بتونی ادامه بدی باید بتونی فراموش کنی. همه راهی که اومدی، مسیری که توش قدم میذاری و مقصدت، هرچیزی که می‌بینی، چیزهایی که می‌شنوی، و یا حس می‌کنی، همه اونچه که درک می‌کنی رو باید فراموش کنی. نباید یادت بیاد که هیچ کدومشون نبودن و این تو بودی که خلقشون کردی. باید فراموش کنی تا بتونی ادامه بدی.

Amir Hojati بودنی در مسیر شدن
وبسایت http://amirhojati.ir

3 thoughts on “فراموشی

  1. برای اینکه بتونی فراموش کنی باید بترسی از اعماق وجودت ، باید تنها بمونی تنهای تنها تویه شب سرد، باید اسیر بشی، باید تو شب تاریک وسط یه بیابون نا آشنا تنهات بزارن تا با تمام پوست و استخونت تنهایی رو باور کنی و درک کنی، تا به خودت برسی، خودت رو ببینی تا از زیر خروارها خاک استخون اای پوسیدت رو بکشی بیرون و به آغوش بکشی تا با خودت آشنابشی ، آشتی و کنی و خودت رو باور کنی …

  2. نفهمیدم چطور وقتی بتونی خودت رو باور کنی، می‍تونی فراموش کنی؟
    شاید حتی گاهی برای ادامه دادن باید خودت رو هم فراموش کنی.

    1. شاید باید می گفتم تنهایی خودت رو باور کنی، برای من اینجوری بود ، وقتی تنهاییم رو با تمام وجود و به معنای واقعیش لمس کردم نه تو ذهن و خیالات و کلمات تو زندگی واقعی مثل وقتی که تو یه جنگل گم میشی وکسی دنبالت نمی گرده ، مطمئن شدم فقط خودمم وکسی نیست ، دیگه فراموشم شد یجوری ایمان اوردم که کسی نیست و تا الان همش پرداخته ذهنم بوده، همش خیال بوده ، ولی اونجا خودم بودم تو تنهاترین لحظه خودم دست خودم گرفتم ،

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برگشت به بالا