دسته: داستان کوتاه

خبر

موقعی که داشتی خبرش رو میگفتی مثل همه اخبار معمولی از کنارش رد شدی. حتی یه خوشحالیی تو کلامت بود که خب طبیعی بود. برای بقیه کسایی هم که میشنیدن، خیلی عادی بود. مثل همه خبرهای خوب دیگه ولی واسه من اصلا عادی نبود. مثل یه پتک بود وسط سرم یا یه مشت تو قفسه […]

زندگی حیوانی

– من دیگه نمی‌تونم این وضع رو تحمل کنم. می فهمی؟ زندگیم پوچ و بی معنی شده. از وقتی با این حقیقت تلخ روبرو شدم دیگه دنیا برام رنگی نداره. دیگه هیچ چیزی برام جذابیت سابق رو نداره. می‌فهمی چی میگم؟ دیگه نمی‌تونم به علف‌ها، به طبیعت، به گل و دشت‌ها مثل سابق نگاه کنم. […]

رهگذر

ساعت نداشتم که بدانم چقدر به نیمه شب مانده. فقط می دانستم خیلی دیر شده. دیرتر از همیشه. این را می شد از خلوتی خیابان حدس زد و از بسته شدن تدریجی تک تک مغازه ها. اما هنوز چند رستوران و فست فود باز بود. چند نفری که از این مغازه ها رفت و آمد […]

برگشت به بالا