رهگذر

ساعت نداشتم که بدانم چقدر به نیمه شب مانده. فقط می دانستم خیلی دیر شده. دیرتر از همیشه. این را می شد از خلوتی خیابان حدس زد و از بسته شدن تدریجی تک تک مغازه ها. اما هنوز چند رستوران و فست فود باز بود. چند نفری که از این مغازه ها رفت و آمد می‌کردند امیدی برای فروختن چند دستمال باقی مانده‌ام گذاشته بودند. اما هر چه بیشتر می‌گذشت کورسوی امید کم رنگ تر میشد. کم کم به این نتیجه رسیدم که امشب هم پی کتک و داغ را به تنم بمالم و به خانه برگردم. اما تصورش هم غیرقابل تحمل بود. نمی‌دانستم پیش بینی کنم که امشب چه پیش می‌آید. اوایل به شام نخوردن و حبس در دستشویی ختم می‌شد اما اخیرا تا دم مرگ هم رفتم وقتی سیخ سرخی را دیدیم که تا نزدیکی چشمم می‌آمد و اگر خواهرم هلش نداده بود و سیخ روی پایم نمی‌افتاد الان حداقل با یک چشم دور شدن آدم ها را نگاه می کردم. البته بنظرم بد نمی‌آمد اگر این اتفاق می افتاد تا شاید مردم راحت‌تر دلشان به رحم می آمد و تمام دستمال‌هایم را می‌خریدند. هر بار که یادم می آید مردی را در دو خیابان بالاتر، که چطور سوختگی رانش را کف خیابان به حراج گذاشته و پول‌های رویش را جمع می‌کرد، به سرم می زد خودم سیخ را توی چشم یا لااقل در همان رانم فرو کنم و بنشینم کف پیاده راه و بی هیچ کلامی به زخمم اشاره کنم. آن وقت ترحم مردم را که سکه و اسکناس می شود و روی سرم می‌ریزد جمع کنم و ببرم جلویش بیندازم. اما حیف که می‌ترسم. همیشه می‌ترسم. این همه درد اصلا پوستم را کلفت نکرده که برعکس ترسم را بیشتر کرده. همیشه از فکر کردن به این که چه پیش می‌آید بیشتر از خود اتفاق می‌ترسیدم. حتی گاهی تا پشت در خانه می رسیدم اما می‌ترسیدم در بزنم و تا صبح پشت در می‌خوابیدم. اما این کار باعث خلاصی از تنبیه نمی‌شد و فقط عذاب را به شب بعد منتقل می‌کرد و باید آن شب دو برابر درد می‌کشیدم.
در این افکار و ترس‌هایم غوطه ور بودم که مردی نزدیک شد و با ایستادنش رشته افکارم را پاره کرد. وقتی نگاه ترحم آمیزش را خواندم شروع کردم به التماس و همان حرف های همیشگی:
“آقا تو رو خدا یدونه بخر. اگه با این دستمالا برم خونه کتکم می زنن. از سر شب هیچی نفروختم. ببین این همه مونده.”
ظاهرا حرف‌هایم کارساز افتاد و مکثش طولانی شد. کمی امیدوار شدم اما وقتی به جای آن که دستش را در جیب کند اسمم را پرسید دوباره برگشتم به همان سیاهی. او هم خریدار نبود و فقط می خواست برایم دل بسوزاند و کمی نصیحت کند و بعد بگوید پول ندارم. لازم ندارم و از این حرف هایی که جدیدا زیاد می شنیدم. من با اکراه جوابش را دادم و به التماس‌هایم ادامه دادم اما حدسم درست بود. خریدار نبود. چرایش را نمی فهمیدم. نه به لباسهایش می خورد که هزار تومان هم در جیب نداشته باشد و نه خیلی بی عاطفه و سنگدل بنظر می رسید. ناگهان برقی در چشمش افتاد. احساس کردم بالاخره اصرارم به ثمر نشست اما حرفش مرا سر جایم نشاند. دیگر نتوانستم کلامی بگویم. دستمال ها را از دستم گرفت و جلوی تک تک عابران برد. نمی دانم چه می گفت که فورا دستمال را می گرفتند و یک هزاری و گاهی بیشتر کف دستش می‌گذاشتند. او هم فورا سمت من می آمد و پول را کف دستم می‌گذاشت و تعداد دستمال‌های باقی مانده را یادآوری می‌کرد.
“ببخشید آقا این بچه تا این ساعت هنوز نتوسته خونه بره چون باید تمام این دستمال ها رو بفروشه. شما میتونید یکی بخرید؟ خانم شما چی؟ 5 تا بیشتر نمونده اگه اینا رو بخرید این بچه میتونه امشب بره خونه. خانم می‌دونم شما به این دستمال احتیاج ندارید اما این بچه باید امشب همه این ها رو بفروشه. لطف می کنید یکی بخرید. من دارم این‌ها رو واسه این بچه می‌فروشم. ممنون می‌شم اگه یکی بخرید.”
من از او فقط هزار تومن می خواستم و او بدون این که دست در جیبش کند 10 هزار تومن داد و همه ی 10 دستمالم را فروخت. نمی دانستم چه شد؟ که بود و چه کرد فقط بعد از نیم ساعت فهمیدم که امشب می توانم براحتی به خانه بروم بدون این که کتکی بخورم و وقتی این را فهمیدم که او رفته بود. چنان مات و مبهوت بودم که نتوانستم حتی یک تشکر خشک و خالی از او بکنم. تنها امیدم این بود که شب دیگری او را ببینم اما هرگز از آنجا نگذشت.
پس از این همه سال تنها از او خاطره باقی مانده. شاید تنها خاطره خوش من از این خیابان. هنوز هم نمی‌فهمم چرا این کار را کرد؟ وقتی که می توانست به راحتی مثل بقیه مردم طوری سرش را پایین بیاندازد که انگار کسی را ندیده، ایستاد و مثل من آبروی خود را روی دستمال‌ها گذاشت و به مردم التماس کرد. همان مردمی که دیگر نمی‌توانستند او را نادیده بگیرند. چون مثل سنگ فرش و جوی آب و درختان و گربه‌ها و من، برای این خیابان عادی و طبیعی نبود.

Amir Hojati بودنی در مسیر شدن
وبسایت http://amirhojati.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برگشت به بالا