اهلی‌زده

امروز 8 ساله شدم و پدرم بهترین هدیه عمرم را به من داد. همان چیزی که مدت‌هاست قولش را داده. یک سگ سفید کوچولو. البته به قول بابا فعلاً کوچولو، چون بزودی بزرگ خواهد شد. اندازه یک سگ واقعی. خیلی ناز است. دلم می‌خواهد بغلش کنم و شب‌ها او را پیش خودم بخوابانم، ولی بابا می‌گوید او هنوز خیلی کوچک است و اول باید تربیت شود. به خاطر همین یک قلاده دور گردنش انداخته و هر روز او را به حیاط می‌برد و با هم بازی می‌کنند. قلاده‌اش رو دوست ندارم چون فکر می‌کنم وقتی بابا می‌کشدش گردنش درد می‌‌‌‌‌گیرد ولی بابا می‌گوید حواسم هست و نمی‌گذارم اذیت شود. همزمان با تربیتش، من هم دارم فکر می‌کنم یک اسم قشنگ برایش پیدا کنم. بین اسنو و پاپی شک دارم. بابا نظرش روی اسنو است و من و مامان پاپی را بیشتر دوست داریم. البته اسنو هم قشنگ است ولی فکر کنم آخرش همان پاپی را انتخاب کنم. چون بیشتر از این وقت نداریم. باید تا فردا اسمش را به بابا بگویم تا موقع تربیتش دائم او را به همین نام صدا کند. راستش من خیلی از کارهای بابا سر درنمی‌آورم. به همین خاطر دیشب کمی در اینترنت جستجو کردم ولی باز هم خیلی متوجه نشدم. بابا قول داده یک کتاب خوب درباره سگ‌ها برایم بخرد که راحت‌تر بتوانم با پاپی دوست شوم.

امروز درست پنج ماه است که پاپی مهمان ماست. در این مدت حسابی با هم دوست شدیم و هر جا که می‌روم با من می‌آید، به جز مدرسه که خب معلوم است چرا نمی‌توانم او را آنجا ببرم. البته وقتی از مدرسه برمی‌گردم می‌بینمش که جلو در نشسته و تا مرا می‌بیند به طرفم می‌دود و می‌پرد توی بغلم. می‌دانم که او هم مثل من دلش تنگ می‌شود و دوست دارد همیشه کنارش باشم و با هم بازی کنیم. من چقدر خوشبختم که پاپی را دارم. مطمئنم که او هم از این که اینجاست احساس خوشبختی می‌کند.

دیشب اتفاقی که مدت‌ها منتظرش بودم افتاد. پاپی آمد روی تختم و کنارم خوابید. ناز کردنش را خیلی دوست دارم. پوستش نرم و گرم است و به من حس آرامش می‌دهد. دائم خودش را به من می‌چسباند و دوست دارد نوازشش کنم. ای کاش برای همیشه پیشم بماند چون با بودنش دیگر احساس تنهایی نمی‌کنم و از این که مامان برادر یا خواهری برایم نیاورده دیگر غصه نمی‌خورم. پاپی را از همه دوست‌هایم هم بیشتر دوست دارم. این بین خودمان بمانم ولی حتی از مامان هم یک کمی بیشتر دوستش دارم چون وقتی با پاپی درددل می‌کنم نه غر می‌زند نه نصیحت می‌کند. فقط گوش می‌‎دهد و گاهی دمش را تکان می‌دهد. کاش من هم می‌توانستم به درددل او گوش کنم.


الان شش ماهی می‌شود که اینجا آمدم. اولش نمی‌دانستم کجا هستم. خیلی می‌ترسیدم. چون هرکسی را که می‌دیدم هیچ شباهتی به من نداشت. وقتی به دنیا آمدم اولین کسانی که دیدم چند سگ کوچولو شبیه خودم بودند و یک سگ بزرگ‌تر که بی‌حال بالای سرمان افتاده بود و بعداً فهمیدم اسمش مادر است. می‌دانستم که باید خودم را به او نزدیک کنم و از زیر شکمش غذا بخورم. این غذا بهترین غذا و آن لحظه زیباترین لحظه عمرم بود. بعدش خوابم برد و دیگر متوجه نشدم چه اتفاقاتی افتاد که وقتی بیدار شدم در قفس خیلی کوچکی بودم که در آن حتی دو قدم هم نمی‌توانستم بردارم. هیچ کس اطرافم نبود. خیلی گرسنه بودم. شروع کردم به پارس کردن تا شاید کسی صدایم رو بشنود و غذایی به من بدهد. همین هم شد. یک موجود خیلی بزرگ که نمی‌دانستم چیست آمد و چیزی در دهانم گذاشت که فقط کمی شبیه غذایی بود که روز قبل خورده بودم. اصلاً به آن خوشمزگی نبود و انگار آن احساس خوب روز اول دیگر قرار نبود هیچ وقت تکرار شود. به‌هرحال سیر شدم و همین هم برای خوشحال شدنم کافی بود. خیلی دوست داشتم راه بروم و ببینم کجا هستم و بدانم بقیه سگ‌هایی که دیروز پیششان بودم الان کجا هستند، ولی نمی‌توانستم تکان بخورم. حتی سرم را که بالا می‌آوردم به سقف قفس می‌خورد.
دوست ندارم دیگر آن لحظات دردناک را به یاد بیاورم. خوشبختانه همه آن سختی‌ها گذشت و من الان اینجا هستم. روز اولی که رسیدم خیلی می‌ترسیدم چون فکر می‌کردم باز هم قرار است اذیتم کنند ولی تا رسیدم اینجا، آن‌ها مرا آزاد گذاشتند و من نمی‌دانم بعد از چند روز بود که بالاخره توانستم راه رفتن را تجربه کنم. با این که اصلاً نمی‌شناختمشان و هیچ شباهتی به من ندارند، ولی مهربان‌ هستند. اینجا می‌توانم غذای بیشتری بخورم هرچند وقتی گرسنه‌ می‌شوم باید مدتی منتظر بمانم. آن‌ها چیزی دور گردنم انداختند که اصلاً دوستش ندارم، چون وقتی آن را می‌کشند دردم می‌گیرد. البته من سعی می‌کنم هیچ وقت ناراحتی‌ام را بروز ندهم چون می‌ترسم آن‌ها هم ناراحت بشوند و من را به جای قبلی برگردانند. خوشبختانه آن‌ها هم وقتی می‌بینند خوشحالم، بیشتر به من محبت می‌کنند و من هم نوازششان را با تکان دادن دم و لیسیدن جواب می‌دهم. به خصوص با یکی از آن‌ها که از بقیه هم کوچیک‌تر است بیشتر احساس نزدیکی می‌کنم. طوری من را ناز می‌کند که گاهی یاد همان لحظه‌ تولدم می‌افتادم که مادرم لیسم زد. البته که قابل مقایسه نیست ولی دوست دارم فکر کنم این دختر کوچولو همان مادرم هست که دیگر هیچ وقت ندیدمش و شاید نخواهم دید. الان حس بهتری دارم اما ای کاش مادرم هم کنارم بود.

دیروز با همان دختر، که دوست دارم مامی صدایش کنم هرچند خودش نمی‌داند، رفتیم باغی همین نزدیکی و کلی با هم بازی کردیم. خیلی خوش گذشت. مدت‌ها بود این قدر بالا و پایین نپریده بودم. ولی چیزی که بیشتر از همه حس خوبی به من داد بوی عجیبی بود که از جایی همان اطراف می‌آمد. چند بار خواستم بروم دنبال آن بو ولی مامی قلاده‌ام را می‌کشید و مجبور می‌شدم برگردم. از وقتی که برگشتیم خانه هنوز آن بو از دماغم بیرون نرفته. یعنی بوی چه بود؟

امروز طبق معمول جلوی در منتظر آمدن مامی بودم که باز همان بو به مشامم رسید. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و به طرفش به راه افتادم. تمام کوچه‌ها را پشت سر گذاشتم و رسیدم به همان باغ. به انتهای باغ که رسیدم به سمت جایی رفتم که بو شدیدتر می‌شد. ناگهان سرم را بالا آوردم و چیزی را دیدم که باور نکردنی بود، یک سگ شبیه خودم. البته که خیلی زیباتر. داشت برای خودش می‌چرخید و وقتی من را دید فرار کرد ولی نه آن‌قدر سریع که نتوانم به او برسم. پس سرعتم را زیادتر کردم و رفتم دنبالش. داشتم نزدیکش می‌شدم که صدای مامی را شنیدم که با نگرانی اسمم را فریاد می‌زد. نمی‌توانستم در مقابل صدا کردن اسمم مقاومت کنم ولی از طرفی چیزی از درونم مرا به طرف آن سگ می‌کشاند. صدای مامی نزدیک‌تر شد و من در جوابش فقط چند تا پارس کردم و چند ثانیه بعد مامی را جلوی خودم دیدم. با عصبانیت سرم داد کشید و اشاره کرد که برگردم. انگار خیلی ترسیده بود و من اصلاً دوست نداشتم این طوری ناراحتش کنم. پس باهم به سمت خانه برگشتیم. نگاهی پشت سرم انداختم و آن سگ زیبا و خوشبو، همان جا ایستاده بود و داشت ما را نگاه می‌کرد. ای کاش می‌توانستم حداقل کمی با او حرف بزنم. نمی‌دانم اصلاً زبان همدیگر را متوجه می‌شدیم یا نه. از روزی که از مادرم جدا شده بودم تا حالا با هیچ سگی روبرو نشده بودم.

دیشب با همان بوی عجیب از خواب بیدار شدم. خیلی شدیدتر از قبل. از تخت پایین آمدم و خواستم به حیاط بروم که دیدم در بسته است، ولی خوشبختانه پنجره باز بود و با یک پرش خودم را به داخل حیاط انداختم و به سمت کوچه رفتم. منشأ بو دقیقا پشت در بود. مطمئن بودم خودش است. چند تا پارس آرام کردم تا کسی بیدار نشود. او هم در جوابم چند پارس کرد که البته خیلی بلندتر از من بود. این اولین باری بود که صدای سگ دیگری را می‌شنیدم. باورم نمی‌شد، می‌فهمیدم چه می‌گوید. پس او هم زبان من را فهمیده. به او گفتم که چه خوشبویی، ولی واکنش خاصی نشان نداد. بعد اسمم را گفتم و از او اسمش را پرسیدم. متوجه منظورم نشد. بیشتر توضیح دادم و گفتم: «هرکسی یه اسمی داره که موقعی که می‌خوان صداش بزنن قبلش اون اسم رو میگن. مثلاً همیشه به من میگن پاپی بیا اینجا. حالا تو رو چی صدا میزنن؟»
از مکث طولانی‌اش متوجه شدم که باز هم چیزی متوجه نشده. بعد گفت: «تا حالا کسی من رو صدا نزده. واسه همین نیازی به این اسم که میگی نداشتم. ما سگ‌ها همیشه همدیگه رو از روی بو می‌شناسیم و پیدا می‌کنیم. حتی از فاصله‌های دور. همون طور که تو من رو و من تو رو پیدا کردم.»
از حرفش خوشم آمد. فهمیدم که او هم دنبال من بوده و برای پیدا کردنم تا اینجا آمده. خواستم همین را بگویم ولی حس کردم کمی زود است. پس در جوابش گفتم: «خب آدم‌ها چی؟ اون‌ها چطور صدات می‌کنن؟ مثلاً صاحبت وقتی می‌خواد بهت غذا بده چی صدات می‌کنه؟»
باز هم تعجب کرد و گفت: «صاحب چیه؟ آدم‌ها نیازی ندارن من رو صدا کنن. گاهی هم که می‌خوان بهم غذا بدن، اون رو می‌ریزن روی زمین و ما از بوش متوجه می‌شیم و میایم سمتش. من از همه سریع‌ترم و قبل از بقیه سگ‌ها خودم رو به غذا می‌رسونم و بهترین قسمتش گیرم میاد.»
هیجان زده گفتم: «تو کنار بقیه سگ‌ها زندگی می‌کنی؟ خوش بحالت. آخه من تا حالا هیچ سگ دیگه‌ای رو از نزدیک ندیدم.»
این بار در کنار تعجب کمی ناراحتی هم در لحنش بود: «مگه می‌شه؟ پس مادرت چی؟ خواهر و برادرات؟»
متوجه منظورش از کلمه خواهر و برادر نشدم. اما برای آنکه دیگر بیشتر از این باعث تعجبش نشوم چیزی نپرسیدم. به جای آن خیلی خلاصه داستان زندگی‌ام را توضیح دادم که چطور از اینجا سردرآوردم. دلم می‌خواست چهره‌اش را می‌دیدم که آیا باز هم با شنیدن حرف‌هایم دارد تعجب می‌کند یا نه. داستانم که تمام شد پرسیدم: «خب حالا تو بگو. دوست دارم داستان تو رو هم بشنوم.»
با مکثی طولانی سعی کرد احساسش را پنهان کند و بالاخره به حرف آمد: «من خیلی داستان عجیبی ندارم. از بچگی همین جا بزرگ شدم. پشت این باغی که اون شب اومدی. اونجا یه جنگله که کلی سگ کنار حیوون‌های دیگه دارن زندگی می‌کنن. مادر من هم همون جا ما رو به دنیا آورد. هنوز هم اونجاست ولی دیگه از وقتی بزرگ‌تر شدم کمتر می‌بینیمش. برادر و خواهرهام رو هم همین طور. حتی فکر کنم بعضی‌هاشون رو اگه ببینم هم دیگه نشناسم. آخه ما 12 تا بودیم که یکسره سر غذا با همدیگه دعوا می‌کردیم. الان درست یادم نیست ولی فکر کنم دو سه تامون هم همون روزهای اول مردن. خلاصه من گاهی برای پیدا کردن غذا میام سمت این روستا و چند شب پیش هم تو رو دیدم و … خب دیگه بقیه‌اش رو هم که می‌دونی.»
نمی‌دانم چرا با شنیدن داستانش اشک در چشمانم جمع شد. از ته دلم دوست داشتم جای او می‌بودم. تمام سختی‌های گذشته جلوی چشمم آمد. سعی کردم فراموششان کنم و فقط به او فکر کنم. گفتم: «چقدر خوشحالم که الان اینجایی.»
جوابم را مستقیم نداد و گفت: «ببینم تو اینجا گیر افتادی؟ چطور می‌شه این در رو باز کرد؟»
گفتم: «نه من آزادم. فقط اونا در رو بستن که یه وقت نرم جایی و گم نشم.»
گفت: «پس زندانی شدی؟»
جواب دادم: «زندانی یعنی چی؟ من اینجا احساس راحتی می‌کنم و هر جا بخوام می‌تونم برم ولی چون جایی رو بلد نیستم هیچ وقت تنها بیرون نمی‌رم.»
با لحنی که معلوم بود خیلی از حرفم خوشش نیامده گفت: «پس یعنی با من هم نمیای؟»
با شنیدن سؤالش کمی بهم ریختم. نمی‌دانستم چه جوابی باید بدهم. مکثم خیلی طولانی شد. نمی‌خواستم بیشتر از این متوجه تردیدم بشود پس با لحنی مطمئن جواب دادم: «معلومه که میام. من با همون نگاه اول که دیدمت عاشقت شدم و دوست داشتم پیشت باشم ولی نشد. الان هم که می‌بینی، نمی‌شه ولی قول می‌دم فردا بیام دنبالت.»
او گفت: «الان هم اگه بخوای می‌تونم در رو باز کنم تا با هم بریم.»
جمله‌اش را تمام نکرده بود که یک ضربه به در زد تا آن را باز کند ولی موفق نشد و فقط باعث شد همه بیدار بشوند. وقتی دیدم چراغ اتاق روشن شده، بدون معطلی فرار کردم و به سمت خانه برگشتم و فقط توانستم با صدای آرام به او بگویم که باید فوراً از اینجا برود. خوشبختانه کسی من را در حیاط ندید هرچند فکر کنم از صدای خش خش برگ‌های زیر پایم متوجه شدند که آنجا بودم. شب تا صبح خوابم نبرد و فقط به این فکر می‌کردم که فردا چه می‌شود؟ دلم می‌خواست برای همیشه کنار او باشم ولی مامی چه؟ حتما در نبود من ناراحت می‌شود. بهتر است با آن سگ صحبت کنم تا بیاید همین جا کنار ما زندگی کند. خدا کند مامی هم قبول کند. به این امید شب را به صبح رساندم.


پاپی خیلی سگ باهوشی است. از وقتی آمده خیلی زود با دخترم جور شده.
وقتی آن دو را با هم می‌بینم یاد بچگی خودم می‌افتادم. آن روزها هر وقت به روستا می‌رفتیم خرسی، سگ نگهبان باغ بابابزرگ، از چند صد متر دورتر، بوی مرا تشخیص می‌داد و به استقبالمان می‌آمد. کل تابستان را با هم بازی می‌کردیم و همه جا با من بود جز موقع خواب که بابابزرگ اجازه نمی‌داد داخل خانه بشود. البته گاهی یواشکی او را به داخل پشه‌بندی که در بالکن بود می‌آوردم و زیر پتو قایمش می‌کردم و البته تنبیه‌های بعدش را هم به جان می‌خریدم. ولی تحمل دیدن تنبیه خرسی را نداشتم. هر بار که بابابزرگ یا سرایدار باغ با ترکه‌ای به جانش می‎افتادند، خودم را در انباری ته باغ حبس می‌کردم تا با خرسی چشم تو چشم نشوم. خجالت می‌کشیدم التماس نگاهش را ببینم و جرئت هم نداشتم برایش کاری بکنم. چون در آن سن کاری هم از دستم برنمی‌آمد. خودم هم از ترکه‌های بابابزرگ می‌ترسیدم. اما بعداً که کمی بزرگ‌تر شده بودم و بابابزرگ هم پیرتر، قبل از این که اتفاقی بیفتد دخالت می‌کردم و خرسی را نجات می‌دادم. البته او هم دیگر عاقل‌تر شده بود و کمتر کاری می‌کرد که بابابزرگ عصبانی شود ولی پسر سرایدار باغ که جای پدرش را گرفت، گاهی بی‌خود و بی‌جهت به جان حیوان زبان‌بسته می‌افتاد و اذیتش می‌کرد. البته چند بار هم چقلی‌اش را پیش بابابزرگ کردم ولی فایده نداشت. از روی زخم‌های کهنه روی تن خرسی فهمیده بودم که وقتی ما نیستیم خیلی بیشتر از این‌ها کتک می‌خورد. آخرین بار می‌خواستم او را با خود به خانه ببرم که بابا مخالفت کرد. بعد تصمیم گرفتم او را به مش صادق که باغش سر جاده بود بسپارم. با این که می‌دانستم او با حیوانات مهربان است و از شنیدن داستان خرسی هم خیلی ناراحت شده بود، اما با تصمیمم مخالفت کرد چون می‌دانست خرسی نمی‌تواند با سگ‌های خودش کنار بیاید. راست هم می‌گفت. هر وقت خرسی را با خود به گردش می‌بردم، به کنار باغ مش صادق که می‌رسیدیم، صدای پارس سگ‌ها بلند می‌شد و حتی یک بار دنبالش افتادند و هر دو فرار کردیم. نمی‌دانم چه خصومتی با هم داشتند که نمی‌توانستند همدیگر را تحمل کنند.
غم خرسی تمام دغدغه من در آن سال‌ها بود. در شهر هم که بودیم، همیشه تلفنی از بابابزرگ حالش را می‌پرسیدم و او هم فقط می‌گفت خوب است. تا این که بالاخره تابستان رسید و به روستا برگشتیم و دیدم که خرسی نیست. انگار اصلاً آنجا نبوده. از سرایدار سراغش را گرفتم ولی جواب سربالا داد. معلوم بود که نمی‌خواهد چیزی بگوید. جواب بابابزرگ هم بهتر از این نبود. هر بار که می‌پرسیدم دقیقاً چه شده فقط می‌گفت یک روز آمدیم دیدیم رفته و دیگر خبری از او نشده. اما مگر می‌شود؟ سگی که سال‌ها آنجا بوده چرا باید یک دفعه غیبش بزند؟ مطمئن بودم بلایی سرش آمده ولی نمی‌خواستم حتی به آن فکر کنم. پس سعی کردم دروغ بابابزرگ را باور کنم و فکر کنم یک روز از خواب بلند شده و تصمیم گرفته دنبال زندگی بهتری برود. کاری که اگر من هم به جایش بودم می‌کردم. ولی الان مطمئن هستم که خرسی این کار را نکرده چون سگ‌ها هرچقدر هم سختی بکشند، هیچ وقت صاحبشان را ترک نمی‌کنند.
این داستان‌ها را فراموش کرده بودم تا با دیدن پاپی همه خاطراتم زنده شد. دخترم فکر می‌کند به خاطر اصرارهای او بوده که این سگ را خریدیم ولی نمی‌داند که حتی بیشتر از خودش من به پاپی علاقه‌مندم چون مرا یاد خرسی می‌اندازد. مطمئن هستم مثل او باهوش و وفادار است. کسی که آن را می‌‎فروخت خیلی از او و مادرش تعریف می‌کرد طوری که فکر کردم دارد بازارگرمی می‌کند ولی الان می‌بینم که راست می‌گفته. فقط تنها مشکلش این است که بیش از حد بازیگوش است. چند روز پیش نزدیک بود در پارک گم شود. دیشب هم به حیاط رفته بود، شاید به دنبال سگ‌های ولگرد. می‌دانم که اقتضای سنش است. سگ‌ها اوایل بلوغ زود هوایی می‌شوند. به همین دلیل باید سریع اقدام می‌کردم قبل از این که مشکلی پیش بیاورد یا کل خانه را به گند بکشد. پس امروز صبح او را به کلینیک بردم و قرار شد آنجا بماند تا فردا عمل انجام شود. فقط نمی‌دانستم چه بهانه‌ای باید برای دخترم بیاورم که خوشبختانه مادرش این کار را انجام داد. البته خودم هم کمی نگرانی داشتم که صحبت‌های دامپزشک به من اطمینان داد که مشکلی پیش نخواهد آمد و حتی این عمل عمرش را هم طولانی‌تر می‌کند. فقط امیدوارم خیلی درد نکشد.


درست است که سگ‌های زیادی اینجا هستند ولی یک چیزی در او بود که از همان اول توجهم را جلب کردم. خب اگر راستش را بخواهید بدانید … چطور بگویم… آره دوستش دارم. ولی خب این حرف‌ها را نمی‌شود همه جا گفت. خودتان می‌دانید که، بقیه حرف درمی‌آورند. به خصوص که او هم یک سگ معمولی نیست. یعنی هست ولی مثل بقیه نیست. من که تا قبل از این چنین چیزی ندیده بودم. به من می‌گوید اسمت چیست؟ نمی‌فهمم چرا باید یک سگ اسم داشته باشد؟ یا آن بندی که همیشه به گردنش آویزان است. حتی دیدنش هم باعث می‌شود احساس خفگی کنم. حرف زدنش هم یک جوری است. قبول دارم مسخره است ولی بقیه حق ندارند به او بخندند. علت دعوای دیروزم هم همین بود. آن تیکه گوشت را بهانه کردم تا تلافی حرف‌های صبح را دربیاورم. اگر بقیه سگ‌ها طرفش را نمی‌گرفتند تکه تکه‌اش می‌کردم. اصلاً گیرم عاشق آن سگ خانگی شده باشم، به کسی چه؟ مطمئنم آن حرف‌ها را از سر حسادت می‌زد. اگر پاپی هم در کار نبود من هرگز اعتنایی به آن سگ مغرور و پررو نمی‌کردم. آها آره اسمش همین بود. از صبح دارم فکر می‌کنم ولی یادم نمی‌آمد. اسم بامزه‌ای است. الان که خوب فکر می‌کنم می‌بینم اسم داشتن هم چیز بدی نیست. کاش من هم اسمی داشتم که او می‌توانست مرا صدا بزند. ولی نه، اسم باعث می‌شود آدم‌ها کنترلت کنند. کافی است اسمت را بدانند و بعد از صدا زدنت به تو دستور دهند. آن وقت عین افسون‌زده‌ها بی‌خیال همه چیز می‌شوی و راه می‌افتی دنبالشان. عین آن شب ته پارک که پاپی با دیدن آن دختر، راهش را کشید و رفت. انگار نه انگار که من آنجا هستم. اگر هرکسی دیگری بود خیلی بهم برمی‌خورد ولی این سگ فرق می‌کند. فکر کنم می‌توانم درک کنم که چه حالی می‌شود. دست خودش نیست. می‌ترسد. الان هم مطمئن هستم می‌آید، فقط کمی ترسیده. چند روز دیگر هم منتظر می‌مانم. مطمئنم بالاخره پیدایش می‌شود. این بار کمکش می‌کنم فرار کند. به او اطمینان می‌دهم تا وقتی پیش من است لازم نیست از چیزی بترسد. با هم می‌رویم جایی که دستشان به ما نرسد. بقیه سگ‌ها هر چه می‌خواهند بگویند. من مطمئنم مرا فراموش نکرده و بالاخره از آن خانه بیرون می‌آید.

مطمئن نیستم خودش بود. خب بله شبیه‌اش بود ولی نه خیلی. فقط ظاهرش پاپی بود ولی مغزش نه. طوری نگاهم می‌کرد انگار اصلاً همدیگر را نمی‌شناسیم. بی‌حال بود و خسته. هیچ شور و هیجانی در چشمانش نبود. حتماً بلایی سرش آورده‌اند. خودم دیدم لای پایش زخم بود. یک گردنبند مسخره هم دور گردنش. مطمئن بودم اگر من را ببیند دنبالم می‌دود ولی همان جا ایستاده بود و فقط به چشمانم زل زد. هیچ چیزی نگفت. بعد، انگار که یک سنگ را دیده باشد، سرش را برگرداند و رفت. صدایش کردم ولی برنگشت. مگر می‌شود؟ او هم مرا دوست داشت. قول داده بود می‌آید. خودش گفت. مطمئنم بلایی سرش آوردند تا دیگر هیچ کس را جز خودشان دوست نداشته باشد.

Amir Hojati بودنی در مسیر شدن
وبسایت http://amirhojati.ir

7 thoughts on “اهلی‌زده

  1. سلام .
    داستان جدیدی بود برام، مخصوصا اینکه از زبان خود حیوان خانگی حرف می زد فقط همون ابتدای قصه که اون سگ هیچ شناختی از اطراف و پیرامونش نداره اسم قفس اومده که خلاف اون خصوصیت سگ هست .در طول داستان با نویسنده همراه شدم و منتظر بودم تا قصه به سمتی بره که سگ خانواده ش و پیدا کنه مثلا اون سگ پشت پنجره خواهر یا برادرش باشه که این نشد .
    در مجموع داستان جالبی بود .خداقوت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برگشت به بالا