خیال فرار

هنوز چشمانش خواب‌آلود بود. به زور بازشان کرد تا ساعت روی دیوار را ببیند. با اینکه از طلوع آفتاب زمان زیادی می‌گذشت، اما اتاق همچنان تاریک بود. حتی سر ظهر هم از آن دو پنجره قدی کوچک که شیشه‌هایشان با روزنامه پوشانده شده بودند، نور زیادی داخل نمی‌شد. هیچ وقت نمی‌توانست حدس بزند الان چه زمانی از روز است. مادرش هم همیشه عادت داشت موقع بیدار کردن او داد بزند: «پاشو لنگ ظهره.» و تا وقتی که از خانه بیرون می‌زدند، نمی‌فهمید که آیا واقعا ظهر است یا نه؟ ولی این بار اصلا دلش نمی‌خواست بیدار شود. آرزو می‌کرد همان طور که سرش را زیر پتو قایم کرده، غیب شود و هیچ وقت کسی او را نبیند. دیگر فریادهای مادرش را نمی‌شنید و کم کم داشت باورش می‌شد که آرزویش برآورده شده تا اینکه مادر پتو را از روی سرش کشید و با خشم گفت: «ذلیل مرده مگه با تو حرف نمی‌زنم؟! پاشو لباست رو بپوش دیره.»
از خانه که بیرون زدند هنوز آفتاب از لبه دیوار بالا نیامده بود. صدای شلپ شلپ دمپایی دخترک کل کوچه را پر می‌کرد. موهای کثیف و به هم ریخته‌اش را در زیر روسری‌ نارنجی‌ای پنهان کرده بود. گام‌هایش را آن قدر آرام برمی‌داشت که دائم از مادرش عقب می‌ماند و وقتی مادر نگاه غضب‌آلودش را به پشت سر می‌انداخت، قبل از آنکه چیزی بگوید، فورا با چند گام بلند دوباره خودش را به او می‌رساند ولی طولی نمی‌کشید که باز عقب می‌افتاد. به همین منوال تا سر خیابان پیش رفتند و جلوی ایستگاه اتوبوس ایستادند. دخترک نگاهی به نیمکت ایستگاه انداخت. هیچ صندلی خالی‌ای نبود. خیال می‌کرد همه مردم دارند او و مادرش را می‌پایند و وقتی به چشمانشان خیره می‌شود فورا نگاهشان را به سمت دیگری می‌دزدند تا او هیچ وقت نتواند مچشان را بگیرد. روزهای دیگر آرزو می‌کرد زودتر اتوبوس بیاید و بیشتر از این معطل نشوند اما امروز دلش نمی‌خواست هیچ وقت به مترو برسد. از ته قلبش آرزو می‌کرد معجزه‌ای بشود و دوباره به خانه برگردند. مثلا مادرش بگوید: «امروز حال ندارم، بهتره بریم خونه و استراحت کنیم» یا «اصلا دیگه لازم نیست با من بیای، برو خونه بازی کن.» یا قطارها به هم بخورند و ایستگاه آتش بگیرد و هیچ کس را راه ندهند. ای کاش می‌توانست همین‌ها را به مادرش هم بگوید. احساسش را به زبان بیاورد و بگوید چقدر از این کار متنفر است.
در همین فکرها بود که مادرش دستش را گرفت و با خودش به اتوبوسی که جلوی پایشان ایستاده بود کشاند. اتوبوس خیلی شلوغ نبود اما جای نشستن هم نداشت. آنها همان وسط کنار پنجره ایستادند. دخترک به چشمان تک تک مسافران چشم دوخت. چهره همه‌شان برایش آشنا بود و شک نداشت که آنها هم او را می‌شناسند. حدس می‌زد که احتمالا هر روز همین آدم‌ها، به ایستگاه مترو می‌روند و سوار همان قطاری می‌شوند که او و مادرش در آن هستند و هر روز او را می‌بینند و می‌شناسند ولی چون خجالت می‌کشند سلام کنند، همیشه سرشان را پایین می‌اندازند!
ناگهان در بین چهره‌ها، پسر بچه خردسالی را دید که برخلاف بقیه، خیره به او چشم دوخته بود و لبخندی بر لب داشت. دخترک با دیدن کودک ناخودآگاه خنده‌اش گرفت و دیگر چشم از هم برنداشتند. یاد وقتی افتاد که با پسرخاله کوچکش بازی می‌کرد. با چشم و ابرو برایش شکلک درمی‌آورد و او قاه قاه می‌خندید و بعد با زبان بی‌زبانی و قان و قون، محبتش را نشان می‌داد.
آنقدر سرگرم بازی و خیالات شده بود که زمان از دستش در رفت. با صدای مادر به خودش آمد که می‌گفت باید پیاده شوند. با کودک بای بای کرد و از پله‌ها پایین آمد. ناگهان دوباره یادش افتاد که به چه جهنمی دارد نزدیک می‌شود. انتظار نداشت این قدر زود برسند. حالا دیگر جلوی درب مترو بودند و انگار چاره‌ای جز بازگشت به آن سیاه‌چال نبود. یک لحظه با خود فکر کرد بهتر است همین جا فرار کند و با اتوبوس به خانه برگردد ولی حتی با فکر کردن به فرار هم، کل بدنش به رعشه افتاد. همیشه از تنهایی و گم شدن در مکانی شلوغ واهمه داشت. یاد خاطره‌ سه سالگیش افتاد که از دیگران شنیده بود که روزی در بازار گم شده و آنقدر بلند گریه کرده که از روی صدای گریه‌ پیدایش کردند. از آن روز به بعد همیشه در خانه می‌ماند و از ترس حتی تا جلوی درب کوچه هم نمی‌رفت. تا اینکه مادرش برای این که ترسش بریزد در همان خردسالی، او را با خود به سر کار برد و تا به این سن، دیگر هیچ وقت از مادرش جدا نشده. احساس اضطرابی که از فرار پیدا کرده بود تا پایین پله برقی هم رهایش نمی‌کرد. هر چقدر پایین‌تر می‌رفتند، احساس خفگی بیشتری داشت. چشمانش را بست و خود را در خانه دید که دارد آماده می‌شود برود در کوچه با بچه‌ها بازی کند. هنوز به جلوی در حیاط نرسیده که در قطار جلوی پایش باز شد و جمعیت به بیرون سرازیر شدند. مادرش دستش را کشید و وارد واگن شدند. شلوغ نبود ولی نه آنقدر که بشود در بین جمعیت حرکت کرد. مادر گوشه‌ای را پیدا کرد و منتظر ماند. دخترک هم کمی از او فاصله گرفت و بین جمعیت ایستاد. دختر بچه‌ای را در کنار مادرش دید. خیال کرد همان‌هایی هستند که دیروز دیده. باز اضطراب وجودش را گرفت. بغض راه گلویش را بست. همان جا روی زانوهایش نشست و چشمانش را بست. صدای مکالمه‌ای که از دیشب تا صبح خواب را از چشمانش ربوده بود، دوباره در سرش پخش شد:
کودک: «مامان این خانومه داره چی می‌گه؟»
مادر: «می‌گه بهم پول بدید؟»
کودک: «چرا بهش پول بدیم؟»
مادر: «چون فقیره.»
کودک: «فقیر یعنی چی؟»
مادر: « یعنی کسی که پول نداره غذا بخره. لباس بخره.»
کودک: «پس واسه همین لباسشون کثیف و پاره است؟»
رشته افکار دخترک با دست مادرش که او را می‌کشید، پاره شد. او را بلند کرد و در جلوی پایش نگه داشت. کیسه را به دستش داد و بین واگن‌ها به راه افتادند. مادر بغضی در گلو انداخت و فریاد زد:
«برادرا، خواهرا. گرفتارم. مریض دارم. تو رو خدا کمک کنید. الهی داغ نبینید. هر چی از خدا بخواید بهتون بده. منم گرفتارم. به این بچه رحم کنید …»
دخترک سرش را پایین انداخته بود. دلش می‌خواست زیر چادر مادر قایم شود. نمی‌خواست دیگر هیچ چیزی بشنود. ذهنش را پرتاب کرد به خانه. به زمانی که دارد از در خارج می‌شود و به طرف انتهای کوچه می‌رود. بقیه بچه‌ها هم به دنبالش می‌دوند. از روی پرچین باغ می‌پرند و مستقیم به طرف درخت شاتوت می‌روند. با یک جست به بالای درخت می‌رسد و با چوبی به شاخه‌ها ضربه می‌زند. صدای قهقهه بچه‌ها را می‌شنود که زیر درخت لباسشان را بالا داده تا توت‌های بیشتری جمع کنند. تصمیم می‌گیرد به شاخه بالاتر برود و از آنجا دیگر پایین معلوم نیست. ناگهان صدای بچه‌ها قطع می‌شود. بی‌حرکت می‌ایستد و گوش‌هایش را تیز می‌کند. کسی با صدای بلند می‌گوید: «ایستگاه دروازه دولت. مسافرانی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه کلاهدوز یا ارم سبز را دارند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما، مسیر حرکت خود را به درستی تعیین کنند!»
وقتی خود را بین نگاه‌های مسافران دید، لبخند بر لبانش ماسید. چشمانش را دوباره بست. ولی این بار صدای همان کودک بود که در گوشش پیچید:
کودک: «مامان! چرا بهشون پول نمی‌دی؟»
مادر: «چون ما به گداها کمک نمی‌کنیم.»
کودک: «گدا یعنی چی؟»
مادر: «یعنی کسی که به جای اینکه کار کنه از بقیه می‌خواد که همین طوری بهش پول بدن.»
کودک: «گدایی کار بدیه؟»
مادر: «آره عزیزم. کار خوبی نیست.»
کودک: «چرا؟»
مادر: «چون ما باید کار کنیم تا پول دربیاریم.»
کودک: «یعنی این خانمه و اون بچه‌ه، کار نمی‌کنن؟»
مادر: «نه. اونا می‌خوان به زور از ما پول بگیرن.»
کودک: «مثل دزدا؟»
با برخورد دستی به دستش که می‌خواست پولی را به داخل کیسه بیاندازد، از جا پرید. برگشت و با چشمان اشک آلود نگاهی به مادرش انداخت و بعد نگاهی به در قطار که با صدای بوقی آماده بسته شدن بود. چشمانش را بست.
نفس عمیقی می‌کشد و خود را از میان در نیمه باز به بیرون پرتاب می‌کند. به چهره تک تک آدم‌های اطرافش نگاهی می‌اندازد. همه با لبخند به او زل زده‌اند و با نگاهشان تشویقش می‌کنند. قطار پشت سرش به راه می‌افتاد و بادی صورتش را نوازش می‌دهد. با دستانش شروع به بال زدن می‌کند. با یک جست از ایستگاه بیرون می‌جهد و در آسمان اوج می‌گیرد. شهر با همه آدم‌هایش کوچک و کوچک‌تر می‌شوند و او بالا و بالاتر می‌رود. ناگهان سایه‌ای روی سرش سیاهی می‌اندازد. مادرش مثل عقاب از بالا به او نزدیک شده و ضربه‌ محکمی به پشتش می‌زند و می‌گوید: «چرا وایسادی. راه بیافت دیگه!»

Amir Hojati بودنی در مسیر شدن
وبسایت http://amirhojati.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برگشت به بالا