دسته: داستان کوتاه

اهلی‌زده

امروز 8 ساله شدم و پدرم بهترین هدیه عمرم را به من داد. همان چیزی که مدت‌هاست قولش را داده. یک سگ سفید کوچولو. البته به قول بابا فعلاً کوچولو، چون بزودی بزرگ خواهد شد. اندازه یک سگ واقعی. خیلی ناز است. دلم می‌خواهد بغلش کنم و شب‌ها او را پیش خودم بخوابانم، ولی بابا […]

ایده باز

– مهندس خیلی خوب کاری کردی اومدی. دلم برات یه ذره شده بود. + منم همین طور. اصلا تا صدات رو پشت تلفن شنیدم تمام خاطرات مدرسه اومد جلوی چشمم. عجب روزهایی بود. – یادته مهندس. یادته چه آتیش‌هایی می‌سوزوندیم. تو خیلی دلقک بودی ها. هنوز هم بلدی ادای معلم‌ها رو دربیاری. اون دبیر عربیه […]

خیال فرار

هنوز چشمانش خواب‌آلود بود. به زور بازشان کرد تا ساعت روی دیوار را ببیند. با اینکه از طلوع آفتاب زمان زیادی می‌گذشت، اما اتاق همچنان تاریک بود. حتی سر ظهر هم از آن دو پنجره قدی کوچک که شیشه‌هایشان با روزنامه پوشانده شده بودند، نور زیادی داخل نمی‌شد. هیچ وقت نمی‌توانست حدس بزند الان چه […]

خداداد

دوستان ممنونم از همه شما. باور کنید من شایسته این همه تقدیر نیستم. باعث افتخار بنده است که توانستم کار کوچکی برای جامعه‌مان انجام دهم. هرکس دیگری هم جای من بود این فداکاری را انجام می‌داد تا جامعه قوی‌تر و بهتری داشته باشیم. همه ما برای فرزندانمان و برای آینده، از هیچ کوششی دریغ نمی‌کنیم. […]

نامه‌ای که هرگز خوانده نشد

سلام عزیزم. نمی‌دانم کی این نامه به دستت خواهد رسید ولی مطمئنم وقتی این نامه را می‌خوانی، من در این دنیا نیستم و شاید خبر مرگم خیلی پیش‌تر به تو رسیده باشد. شاید هم اصلا این نامه هیچ وقت به دستت نرسد. هر چند ترجیح می‌دهم امیدوارانه مطمئن باشم که همه آنچه اینجا می‌نویسم به […]

فال گوش – زخم

الکی بحث رو عوض نکن. گفتم کجا بودی؟…چند باره دارم زنگ می‌زنم.…چهار ساعت تو دستشویی بود؟…من رو بازی نده. میگم از ظهر تا الان صد باره دارم زنگ می‌زنم.…مثل بچه آدم، راستش رو بگو تا ولت کنم.…تا وقتی راستش رو نگی ادامه میدم.…فکر کردی من یک بچه دو ساله‌ام.…خر خودتی.…اگه جوابم رو ندی بدترم میشه.…تو […]

فال گوش – خواهرانه

گوش نمیدی اصلا. دارم بهت میگم اون عصبانی بود یه چیزی همین طوری گفت، ولی تو داری هی کشش میدی.…من کی گفتم تو مقصری؟…نه ببین.…گوش کن یه دقیقه.…نه خیر من اصلا همچین حرفی نزدم.…آره. اینو راست میگی. بهت حق میدم.…معلومه حق میدم.…منم همین رو میگم. اون اشتباه کرد و نباید این حرف رو تو جمع […]

دفترچه خاطرات یک نویسنده

25 اسفند احساس ضعف می‌کنم. دیگر توان ندارم. بیشتر روز را خوابم و وقتی هم که بیدارم انگار دارم کابوس می‌بینم. مرز خواب و بیداری را گم کردم. دیشب رویای عجیبی دیدم. خواب دیدم از پزشک قانونی با من تماس گرفتند تا جنازه‌ای را تحویل بگیرم. جنازه نویسنده‌ای به اسم حسین غضنفری. گفتند همراه جنازه […]

زهراگاهی

– این چی بود بهم دادی؟ – خوشمزه بود؟ + نه اتفاقا خیلی هم شور و بدمزه بود ولی نمیدونم چرا یه حالی دارم. یه جورایی احساس میکنم جلوی چشمام باز شده. – طبیعیه. این شربت کارش همینه. + بی خیال. اسم این رو میذاری شربت. این کجاش شیرینه. حالم رو داره بهم میزنه. ولی […]

رویا باف

+ مطمئنی اومدنمون اینجا کار درستی بود؟ – آره نترس. ما که کاری نمی‌کنیم. فقط داریم یه سر و گوشی آب می‌دیم. + آخه هیچ کسی حق نداره بیاد اینجا. به نظرم یه جای خصوصیه. – نه بابا کی گفته. اینجا رو همه می‌بینن. هرکسی بخواد می‌تونه بیاد. فقط بعضی خودشون جرات نمی‌کنن پاشون رو […]

برگشت به بالا