دفترچه خاطرات یک نویسنده

25 اسفند
احساس ضعف می‌کنم. دیگر توان ندارم. بیشتر روز را خوابم و وقتی هم که بیدارم انگار دارم کابوس می‌بینم. مرز خواب و بیداری را گم کردم.
دیشب رویای عجیبی دیدم. خواب دیدم از پزشک قانونی با من تماس گرفتند تا جنازه‌ای را تحویل بگیرم. جنازه نویسنده‌ای به اسم حسین غضنفری. گفتند همراه جنازه نامه‌ای بوده که اسم و شماره تو را نوشته و وصیت کرده جنازه را به او تحویل دهیم. جنازه را گرفتم و نمی‌دانستم با آن چه کنم. در همین فکرها بودم که از خواب پریدم. اما این نامه و داستانش در بیداری هم ذهنم را مشغول کرده. دائم فکر می‌کنم کسی جایی به کمکم احتیاج دارد ولی کی و کجا؟

10 فروردین
هنوز خوابی که راجع به آن نویسنده دیده بودم از ذهنم بیرون نرفته. دائم فکر می‌کنم این نویسنده وجود خارجی دارد و نیاز به کمک من هست. اسم حسین غضنفری را در اینترنت جستجو می‌کنم ولی چیز مربوطی پیدا نشد. راه دیگری برای یافتنش به ذهنم نمی‌رسد. احتمالا باید فراموشش کنم. اصلا چرا دنبال او می‌گردم؟

11 فروردین
صبح که از خواب بیدار شدم چیزی به ذهنم رسید. نمی‌دانم رویای دیگری بود یا از همان رویا چیز جدیدی به خاطرم آمد. یادم افتاد بعد از تحویل گرفتن جنازه برای پیدا کردن سرنخی سراغ داستانی از او رفته بودم و به مکانی که در آن داستان اشاره شد سر زدم. این مکان آموزشگاهی در جاده مخصوص کرج بود. چرا آنجا؟

15 فروردین
امروز گذرم به میدان آزادی افتاد و بعد از انجام کارم وقت اضافه آوردم و تصمیم گرفتم در مسیر جاده مخصوص دنبال همه آموزشگاه‌های نویسندگی بگردم. در اینترنت چیز خاصی پیدا نشد. طبیعی هم بود چون در آنجا بیشتر کارخانه است تا آموزشگاه. ولی در معدود نقاط شهری این مسیر با پرس و جو به چند جا سر زدم و هیچ کدام حسین غضنفری را نمی‌شناختند. فقط یک آموزشگاه ماند که آن هم تعطیل شده بود. هر چند امروز بیشتر از چیزی که انتظار داشتم وقتم تلف شد و دیر وقت به خانه برگشتم، اما دلم می‌خواهد یک بار دیگر بروم و به آن یک آموزشگاه هم سر بزنم. می‌دانم کارم دیوانگی است ولی چیزی در درونم مطمئن است که ردی پیدا خواهد شد. چه چیزی در انتظارم هست؟

19 فروردین
امشب دلم می‌خواست چیزی بنویسم. شعری، داستانی یا لااقل دل نوشته‌ای ولی هیچ چیز به ذهنم نرسید. دفتر را باز کردم و زل زدم به آن، ولی حتی خاطره چشمگیری هم به خاطرم نیامد. برای همین تصمیم گرفتم همین اتفاق یکنواخت و بی‌ارزش را ثبت کنم. شاید بعدها بفهمم که همین، مهمترین اتفاق زندگیم بوده. اصلا مهمترین اتفاق زندگیم تاکنون چه بوده؟

22 فروردین
امروز باز هم گذرم به غرب تهران افتاد و از شب قبل در ذهنم بود که حتما سمت جاده مخصوص هم بروم. وارد تنها آموزشگاهی که سر نزده بودم، شدم. گفتم با حسین غضنفری کار دارم. گفتند مدتی است دیگر اینجا کار نمی‌کند. انتظار شنیدن این جمله را نداشتم. گفتم پس او را می‌شناسید؟ گفتند بله ایشان از اساتید خوب اینجا بود که چند سالی است که دیگر جایی تدریس نمی‌کند. خواستم آدرسی از او به من بدهند ولی امتناع کردند و گفتند نداریم. سراغ شاگردانش را گرفتم ولی اطلاعات زیادی ندادند. به طور اتفاقی هنرجویی رد می‌شد و مکالمه ما را شنید. وارد بحث شد و گفت من از استاد یک خاطره خوب دارم. ایشان یک بار در کلاس به صورت بداهه داستان بسیار زیبایی راجع به پرنده‌ای که آن لحظه لب پنجره کلاس نشسته بود گفتند و همه ما از این نبوغ به وجد آمدیم. خاطره‌ای که او گفت برایم بسیار آشنا بود. احساس می‌کنم این داستان را جایی خوانده‌ام. بله مطمئنم جایی خوانده‌ام ولی کجا؟

1 اردیبهشت
بالاخره پیدایش کردم. فولدری در لپتاپم که مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه در آن بود که بعد از باز کردن بیش از نیمی از فایل‌ها، بالاخره به آن داستان رسیدم: پرواز پشت پنجره. ولی متاسفانه اسم نویسنده نامعلوم بود ولی شرح اتفاقات داستان کاملا مطابق با خاطره‌ای بود که آن دختر آن روز گفت. مطمئنم که این داستان از حسین غضنفری است. باید دنبال بقیه داستان‌هایش بگردم. ولی در کجا، وقتی حتی همین داستان هم بی‌نام است؟

3 اردیبهشت
امروز تمام داستان‌های کوتاه و بلندی که روی لپتاپم بود را مرور کردم و هر کدام که نویسنده مجهول داشت در پوشه جداگانه‌ای ریختم. حدود بیست تایی شد. حدسم این است که همه اینها مال حسین غضنفری باشد. ولی چرا باید نام نویسنده از اثر حذف شود؟

5 اردیبهشت
بالاخره تمام داستان‌ها را خواندم. اما فقط سبک یکی از آنها شبیه داستان پرنده بود. ممکن است او در سبک‌های گوناگونی تبحر داشته. نمی‌توان مطمئن بود ولی با اطمینان خوبی می‌توان گفت آن یک داستان که ماجرای آن در خانه‌ای قدیمی می‌گذرد از حسین غضنفری است. توصیف او از آن خانه آنقدر کامل است که بارها خود را در آنجا تصور کردم. آیا ممکن است این خانه واقعا وجود خارجی داشته باشد؟

15 اردیبهشت
راه رفتنم در خیابان شبیه دیوانه‌ها شده. می‌دانم تصمیم عاقلانه‌ای نیست ولی 10 روز است تمام شهر را دنبال آن خانه می‌گردم. سر به هوا شده‌ام و دائم به در و دیوار خانه‌ها نگاه می‌کنم تا شاید نشانه‌ای از آنجا بیابم. اطمینان احمقانه‌ای دارم که آن خانه جایی در گوشه این شهر است و انگار دارد مرا صدا می‌زند. کم کم این صدا واضح‌تر می‌شود تا بالاخره آن را بیابم. می‌دانم که دیوانه شدم. اما نمی‌دانم آیا پیش از این، عاقل بودم؟

14 خرداد
دیشب دیدمش. درست است تاریک بود، درست است خواب آلود بودم اما مطمئنم نمای خارجی‌ آن ساختمان قدیمی، کامل منطبق با توصیف داستان بود. اصلا برای مطمئن شدن، دیگر نیازی به آن توصیفات ندارم. صدایی که مدت‌هاست می‌شنوم دیشب با وضوح بسیاری از داخل خانه به گوش می‌رسید. صدا شبیه همهمه‌ای است ولی از دل آن همهمه انگار کسی نام مرا صدا می‌زند. اگر داخل آن خانه شوم مطمئن می‌شوم که دیوانه نشدم. اما کسی در را باز نکرد. امروز باز هم سر خواهم زد. آنقدر منتظر می‌مانم تا در باز شود. امکان ندارد خانه خالی باشد. اگر خالی است پس چه کسی مرا صدا زد؟

15 خرداد
الان نزدیک صبح است و تا یکی دو ساعت پیش جلوی خانه منتظر مانده بودم ولی کسی خارج یا داخل نشد. از چند نفر از اهالی محل پرس‌وجو کردم. با وجود اینکه ادعا می‌کردند خیلی صاحب خانه را نمی‌شناسیم اما همگی به اتفاق یک چیز را راجع به آن خانه می‌گفتند: آنجا روح دارد. یک نفر بالاخره پیدا شد و توضیح بیشتری داد. سال‌ها پیش مرد نویسنده‌ای آنجا زندگی می‌کرده. از یک روزی به بعد او هرگز از خانه خارج نشد. بعضی او را همچنان در بالکن خانه دیده بودند ولی اکثرا باور نکردند و می‌گفتند مخفیانه از آنجا رفته چون امکان ندارد این همه مدت بیرون نیاید و نه چیزی بخرد و نه چیزی بخورد. بعضی هم فکر می‌کردند مرده و پشت در خانه بو می‌کشیدند تا بلکه بوی جنازه به مشامشان بخورد ولی هیچ اثری نبوده. در این چند سال و حتی تا همین اواخر، برخی گفته‌اند سایه‌ای پشت پنجره دیدند یا چراغی روشن شده یا حتی صدای گفتگو و موسیقی از داخل خانه شنیدند. اما جالب است که تاکنون هیچ کدامشان حتی دیرباورترین آنها هم، جرئت نکرده است وارد خانه بشود و به همه حرف و حدیث‌ها خاتمه دهد. ولی من می‌خواهم آنقدر جلوی آن خانه منتظر بمانم تا چیزهایی که می‌گویند را با چشم خودم ببینم. آنچه اکنون می‌خواهم بدانم یک چیز است: آیا حسین غضنفری آنجاست؟

18 خرداد
تعجب می‌کنم که چطور این همه منتظر ماندم. چرا همان روز اول از بالای دیوار به داخل خانه نپریدم؟ البته که تحت تاثیر شایعات ترسیده بودم ولی من نباید انگیزه‌ام را از خاطر ببرم. من برای ورود به خانه فراخوانده شدم. من دیوار به دیوار این شهر را برای یافتن آنجا گشتم و حالا که آن را یافتم نباید به خاطر ترس پا پس بکشم. ولی چرا مدتی است دیگر صدایی نمی‌شنوم؟

19 خرداد
ارتفاع دیوار بلند بود و به زحمت به آن سویش رسیدم. درست است که در خانه، کسی نبود ولی چیزهایی در آنجا غیرعادی بود. انگار در این مدت کسی به خانه سر می‌زده چون اتاق‌ها نسبتا تمیز و مرتب بودند. هیچ چیزش شبیه خانه‌ای متروک نبود. با وجود همه این‌ها، به شدت عاشقش شدم. خیلی دوست داشتم می‌توانستم آنجا زندگی کنم. باغچه‌اش با وجود علف‌های هرز همچنان با صفاست و خشت و دیوارش آدم را یاد قصه‌های قدیمی می‎اندازد. دلم می‌خواهد حوض لاجوردی‌اش را پر از ماهی قرمز کنم و در حالی که فواره را تا انتها باز کردم، روی صندلی، زیر آفتاب، در بالکن رو به حیاط بنشینم و فقط بنویسم در حالی که تمام فضای خانه از موسیقی و عطر بابونه پر شده. این تصویر چقدر نزدیک است ولی نمی‌دانم در گذشته است یا آینده؟

23 تیر
امروز از محل کار به من زنگ زدند و اعلام کردند که رسما اخراج شدم. یادم نیست از کی سر کار نرفتم و شغل نگهبانی از این خانه متروکه را به عهده گرفتم!؟ خوشبختانه دیگر همه محله مرا می‌شناسند. باور نمی‌کنند چطور اینجا را پیدا کردم. تصور می‌کنند از بستگان صاحب خانه هستم. من هم بعد از دیدن نگاه‌های عاقل اندر سفیه‌شان بعد از شنیدم ماجراهایم، ترجیح دادم کمتر حرف بزنم. بگذار هرکس هرطور دلش می‌خواهد راجع به من فکر کند. زیاد مهم نیست. مهم این است که دیگر کسی مزاحمم نمی‌شود و می‌توانم از صبح تا شب و گاهی حتی شب تا صبح چشم به خانه بدوزم تا یکی را موقع باز کردن درب خانه ببینم. ولی فعلا که خبری نیست. چرا دیگر کسی نمی‎‌آید خانه را مرتب کند؟

3 مرداد
امروز به پیشنهاد یکی از اهالی کلیدساز آوردیم و در را باز کردیم و من رسما وارد خانه شدم. دفعه قبل کسی متوجه ورودم نشده بود اما حالا حتی قفل در را هم عوض کردیم تا از این به بعد در داخل خانه منتظر بمانم. فکر معقولانه‌ای بود که نمی‌دانم چرا تا الان به ذهن خودم نرسید. حالا من به آرزویم نزدیکتر شدم. آیا ممکن است بتوانم برای همیشه اینجا بمانم؟

7 مرداد
امروز خانه خودم را تحویل دادم و رسما در اینجا ساکن شدم. وسایل زیادی نداشتم. برخی را فروختم و بقیه را کم کم به اینجا آوردم. چیزی که این مدت برایم عجیب بود برخورد خوب اهالی محل با من است. نمی‌دانم این احترام را باید به حساب ترس از روح گذاشت که با آمدن من ظاهرا فرار کرده یا تصور خویشاوندی من با صاحب خانه سابق که شاید مورد اعتماد محل بوده. هر چه که باشد من راضی‌ام و ترجیح می‌دهم از کسی در این باره چیزی نپرسم تا خدشه‌ای به اعتبارم وارد نشود. بهتر است تمرکزم را بگذارم روی مرمت خانه. می‌خواهم همچنان تمیز و مرتب بماند تا اگر روزی کسی آمد، شرمنده نشوم. راستی صاحب خانه کی قرار است بیاید؟

27 مرداد
امروز قشنگ‌ترین لحظه عمرم را تجربه کردم. در حالی که پرنده‌ها روی درخت آواز می‌خواندند و آب فواره از ارتفاع زیاد روی سر ماهی‌های حوض فرو می‌ریخت و صدای موسیقی از صفحه گرامافون قدیمی ته اتاق بلند بود، در بالکن زیر آفتاب ملایم دم غروب، روی صندلی تاب می‌خوردم و می‌نوشتم. آیا لذتی بزرگتر از این هم هست؟

25 شهریور
از وقتی اینجا آمدم قریحه‌ام سر ذوق آمده و داستان‌های بسیاری نوشته‌ام. هنوز داستان قبلی تمام نشده قصه بعدی به ذهنم می‌رسد. حیف که فرصت نیست و باید به کارهای خانه و خرید و پخت و پز هم برسم. چقدر خوب می‌شد اگر هیچ کار دیگری جز نوشتن نداشتم. براستی اگر تنها کار انسان‌ها، نوشتن بود، جهان چگونه می‌شد؟

14 مهر
کم کم پاییز از راه رسید. تمام زمین پوشیده از برگ شده. آفتاب تا نیمه اتاق می‌آید. سوز دم صبح طوری است که دیگر تحت هیچ شرایطی نمی‌توانم شب‌ها در بالکن بخوابم. از انباری ته حیاط تعدادی هیزم آوردم و کم کم باید شومینه داخل اتاق را راه بیندازم شب‌ها طولانی شده و نور برای نوشتن کم است پس مجبورم کمتر بنویسم و بیشتر به خواب و خیال بپردازم. صبح‌ها را با نوشتن رویاهایم آغاز می‌کنم. گاهی نمی‌دانم آنچه می‌نویسم را در خواب دیدم یا از تخیلم برآمده. آیا تفاوتی هم می‌کند؟

3 آذر
کم کم سرمای هوا غیرقابل تحمل می‌شود و حتی نمی‌توانم در بالکن بنشینم و شاهد فوران خلاقیتم باشم. ولی مهم نیست. برای روزهای پیش رو، کلی داستان نیمه‌تمام دارم که کنار شومینه هم می‌توانم کاملشان کنم. البته اگر کارهای روزانه مجالی دهد. نمی‌دانم اگر روزی همه دست از این کارها بکشیم چه اتفاقی می‌افتد؟

1 دی
از امروز بالاخره تصمیمم را عملی کردم و می‌خواهم دیگر از خانه خارج نشوم. تمام پس‌اندازم را خرید کردم و اگر صرفه جویی کنم شاید تا آخر زمستان بتوانم دوام بیاورم. خیلی خوشحالم چون فرصت بیشتری برای نوشتن دارم. احساس می‌کنم به دنیای قصه‌هایم نزدیکترم تا دنیای خارج از خانه. هر چیز دیگری به نظرم وهم آلود و ساختگی است. درحالی که، قهرمان‌های داستان‌هایم همگی روشن و شفاف پیش چشمم هستند و حتی گاهی لمسشان می‌کنم. چه کسی می‌تواند بگوید کدام واقعی‌ترند؟

22 بهمن
از صبح احساس عجیبی دارم. از وقتی به اینجا آمدم تا کنون هیچ وقت به اندازه الان احساس تنهایی نکرده‌ام. خیلی دلم می‌خواهد کسی اینجا بود و با هم همکلام می‌شدیم و او می‌توانست جواب بدهد. دلم می‌خواهد قصه‌هایم را برای کسی بخوانم. فکر می‌کنم این قصه‌ها هیچ گاه شنیده نخواهند شد. تصورش هم دردناک است. هیچ وقت در زندگی به اندازه حالا در حسرت شهرت نبودم. خود را بی‌نیاز به آن تصور می‌کردم ولی از امروز فشار شدیدی برای دیده و شنیده شدن احساس می‌کنم. هرچه انبار کرده بودم تمام شد و چند روزی است جز آب چیزی برای خوردن و نوشیدن ندارم. شاید بهتر است عهدم را بشکنم و از خانه بیرون بروم ولی حتی توان راه رفتن هم ندارم. مدتی است چیزی ننوشتم و این چند خط را هم از داخل رختخواب می‌نویسم. باید تمام توانم را بگذارم و چند قصه باقیمانده را هم تمام کنم. نمی‌خواهم کار نیمه‌تمامی، باقی بماند. آیا کسی تمام این نوشته‌ها را خواهد خواند؟

25 اسفند
احساس ضعف می‌کنم. دیگر توان ندارم. بیشتر روز را خوابم و وقتی هم که بیدارم انگار دارم کابوس می‌بینم. مرز خواب و بیداری را گم کردم.
دیشب رویای عجیبی دیدم. خواب دیدم از پزشک قانونی با من تماس گرفتند تا جنازه‌ای را تحویل بگیرم… .

Amir Hojati بودنی در مسیر شدن
وبسایت http://amirhojati.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برگشت به بالا