زندگی جریان سیالی است از اتفاقات مختلف که در پس یکدیگر به وقوع میپیوندند. معمولا این اتفاقات یکنواخت و قابل پیشبینی به نظر میآیند طوری که گاهی تفاوت چندانی بین لحظات مختلف زندگی احساس نمیکنیم. مثلا هر روز از خواب بیدار میشویم، صورت خود را میشوییم، صبحانه میخوریم و بعد از پوشیدن لباس از خانه خارج میشویم. این فرآیند برای آدمهای زیادی هر روز آنقدر تکرار میشود که شاید برای هیچ کدام از این مراحل نیازی به فکر نداشته باشند و بتوانند به صورت خودکار آنها را انجام دهند. اما گاهی اتفاقاتی غیرمنتظره این تسلسل جریانات پیشبینی پذیر را قطع میکند و ما را با وضعیت جدیدی مواجه میسازد که از قبل برای آن برنامهای نریختهایم. چنین موقعیتیهایی را میتوان نقاط عطف زندگی تلقی کرد که یک جریان سیال را به مسیر دیگری میکشاند. مثلا در همان موقعیت بیدار شدن در صبحگاه، اگر متوجه شویم دیر از خواب بیدار شدیم، یا موقع رفتن به دستشویی آب قطع شود یا چیزی برای خوردن در یخچال نباشد یا هر اتفاق غیرمنتظره دیگری، ما با وضعیت جدیدی روبرو خواهیم شد که شاید پیش از این هرگز رخ نداده و در نتیجه برنامه مشخصی در برابرشان نخواهیم داشت. معمولا در چنین زمانیهایی استرس به ما دست میدهد که شدت آن به میزان غیرمنتظره بودن اتفاق جدید و تلقی ما از اهمیت تاثیر آن بر روند زندگیمان، بستگی دارد. در همان مثال قبل ریختن سقف دستشویی بدون نشانه قبلی، اتفاق به شدت غیرمنتظرهای است و گیر کردن قفل دستشویی در شرایطی که کسی خانه نیست نیز تاثیر زیادی بر روند زندگی روزمره ما خواهد داشت. پس از هر کدام از این اتفاقات، ما معمولا استرس زیادی را متحمل میشویم. بدیهی است که هر دو فاکتور در دامنه یک طیف دو بعدی اثر خود را خواهند گذاشت. از بسیار قابل پیشبینی تا کاملا غیرمترقبه و از کاملا بیاهمیت تا به شدت اثرگذار. با چنین نگاهی شاید بتوان هر اتفاق به ظاهر کوچکی در زندگی را در نقطهای از این ماتریس دو بعدی جای داد. مثلا اتفاق سادهای مثل راه رفتن از حیث پیشبینی پذیری در ابتدای طیف قرار دارد و میتوان با اطمینان بالایی گفت که قدمی که روی زمین میگذاریم ما را به جلو خواهد برد پس تقریبا استرسی در حین انجام آن نداریم. یا مسیر و شدت وزش نسیمی در لای درختان علیرغم پیشبینی دشوارش اثری به نسبت کم اهمیت در زندگیمان خواهد گذاشت پس بدون نگرانی، به آن بیتوجه خواهیم ماند. با این حال نمیتوان تغییراتی که هر لحظه زندگی با خود به همراه دارد را کتمان کرد و آن را یکنواخت دانست. هر لحظه و در هر نقطه میلیونها اتفاق در حال رخ دادن است که شاید صدها مورد آن مستقیم با ما در ارتباط باشند و درصد بسیار ناچیزی هم تا حد خوبی، قابل پیش بینی. تمامی این اتفاقات وضعیتهای بسیار متنوعی را برای تک تک لحظاتی که هرکس پیش رو دارد رقم میزنند. اما ذهن ساده انگار ما ترجیح میدهد تنها بر اتفاقات محدودی که درصد وقوع بالایی دارند تمرکز کند و باقی وضعیتهای احتمالی را کاملا نادیده بگیرد. مثلا در همان مثال راه رفتن، ذهن بشر با قطعیت عجیبی انتظار دارد که وقتی در مسیری گام برمیدارد چند دقیقه بعد به نقطه مقصد برسد. در حالی که در همین مسیر کوتاه دهها اتفاق مختلف میتواند رخ دهد تا ما را به نقطه دیگری برساند، از گرفتن مچ پا تا وقوع زلزله، لیز خوردن، سکته مغزی یا ریزش سقف، همگی اتفاقات محتملی است که میتوانند حرکت ما از یک گوشه اتاق به نقطه دیگر آن را، سد کنند. طبیعی است که ذهن، همه این احتمالات را فیلتر کند چون در صورت در نظر گرفتن هر احتمال کوچک و بزرگی، برای تک تک حرکتمان، تصمیم برای شروع هرکاری به شدت سخت خواهد شد. پس این فرآیند خودکار فیلتر اتفاقات کم اهمیت و نادر، خیلی بیفایده هم نخواهد بود. اما خالی از اشکال هم نیست.
مشکل زمانی بوجود میآید که یکی از این اتفاقات به ظاهر محال، به وقوع میپیوندد و همه آنچه برنامه ریزی کردهایم را نقش برآب میکند. اینجاست که بسته به اهمیت آن اتفاق و میزان انتظارمان برای وقوعش، دچار استرس، نگرانی یا حتی فروپاشی روانی میشویم. مثلا کسی که در یک روز آفتابی بدون لباس مناسب و چتر از خانه بیرون میرود و با باران شدیدی روبرو میشود شاید کمی نگران شود ولی کسی که با مرگ ناگهانی عزیزی مواجه میشود ممکن است تا سالها نتواند شوک ناشی از آن اتفاق را هضم کند.
اگر تعدد وقوع این حوادث زیاد شوند یا اثر شدیدی بر فرد بگذارند، کم کم تاثیر خود را بر باور او خواهند گذاشت و ممکن است دیگر جهان از نظرش امن نباشد. در حالیکه این جهان همیشه همین بوده و هیچ گاه در هیچ دورهای رویه خود را تغییر نداده. فقط نگاه ما به اتفاقات است که آن را متفاوت میکند. کسی که بر نظم رویدادها، حساب زیادی باز کرده و براساس آن برنامههای بلندمدتی چیده، جهان را جای با ثباتی تلقی میکند، و کسی که با وسواس زیاد، هر اتفاقی را پیش بینی کرده و منتظر وقوع آن نشسته، جهان در نظرش جای ناامن و بیثباتی است. حال سوال اینجاست که در برابر این جهان کدام رویکرد بهتر است؟
مسلم است که هر دو نگاه به جهان مصداق افراط و تفریطند. نه همه اتفاقات همیشه در کنترل ما بودهاند که بتوانیم آنها را کاملا پیشبینی کنیم، و نه احتمال وقوع همه رویدادهای ممکن با هم برابر است که امکان تخمین و پیشبینی را از ما سلب کند. در بیشتر مواقع شرایط بینابینیی حاکم است که بهتر است ما نیز رویکرد متعادلی اتخاذ کنیم و در عین باور به نظم جهان، انتظار هر رخدادی را هم داشته باشیم. چنین نگاهی مستلزم داشتن توان بالایی در درک تک تک لحظهها است. شاید همان شعار تکراری به ذهن بیاید که در حال باید زندگی کنیم. ولی به راستی این شعار به چه معناست و چطور ممکن است؟
درک لحظه یعنی بدانیم زمان از بینهایت لحظه تشکیل شده که در نواری خطی از گذشته تا آینده جریان دارد. اما این جریان کاملا خطی هم نیست چون از بینهایت تکرار بوجود آمده. هر رویدادی بارها و بارها تکرار میشود ولی در عین حال در هر تکراری، متفاوت با دفعه قبل است. نمادی که برای درک زمان ساخته شده یعنی ساعت، کاملا مبین این تکرار است. یک عقربه با سرعت در 60 حرکت، یک دور کامل را میزند و دوباره حرکت خود را مثل قبل تکرار میکند ولی در دور بعد صفحه ساعت کمی تغییر کرده و این بار عقربهای کندتر را یک پله به جلو کشانده. این عقربه نیز دور کامل خود را تمام میکند و به جای اولش بازمیگردد ولی آن نیز با این تکرار خود، توانسته عقربه دیگری را جابجا کند. عقربه سوم نیز با کندی بیشتری حرکت دوار خود را ادامه میدهد. ولی این بار دو دور لازم دارد تا عددی را بخش تقویم ساعت تغییر دهد. این عدد سیکل 30 مرحلهای خواهد داشت و بعد از آن باز به شماره یک بازمیگردد ولی پس از این سیکل، شمارنده کناری خود را جابجا میکند و آن یکی سیکل 12 تایی خود را پی میگیرد و پس از آن، یک دوره که به آن سال میگوییم سپری خواهد شد. این سالها بارها از پس یکدیگر میآیند و باز تکرار میشوند ولی با هر تکراری تغییری هرچند جزئی را رقم میزنند تا ما را به این باور برسانند که زمان رو به جلو پیش میرود. ولی از کجا میتوانیم مطمئن باشیم که در یک تکرار طولانیتر قرار نداریم؟ این گردشی که به شکل نمادین در ساعت گنجانده شده در طبیعت هم قرار دارد. چه در چرخش زمین به دور خود یا به دور خورشید، چه چرخش ماه به دور زمین یا هر چرخشی که در سیارات و ستارهها دیده میشود یا در تغییر فصلها یا چرخه زایش و مرگ گیاهان و حیوانات و چه در چرخه باران و تشکیل ابر، یا حتی چرخش اتم و ذرات زیراتمی به دور خود یا هسته، همگی نوسانات و تکرارهایی هستند که در ذات طبیعت قرار دارند. با وجود همه این تکرارها ما سیر اتفاقات را پیشرونده و رو به جلو میبینیم. چه چیزی ما را به این خطا وامیدارد و درک این همه تکرار را برایمان دشوار میسازد؟ شاید در یک کلام بتوان گفت محدودیت. وقتی محدود به یک زمان و مکان خاص بشویم درکی از چرخش و تکرار آن نخواهیم داشت. مثلا مورچهای که روی یک توپ پرسه میزند شاید هیچگاه متوجه گرد بودن فضای خود نشود و حتی اگر ببیند که پس از مدتی به نقطه قبل بازگشته، تصور میکند که شاید این مسیر مشابهی است یا که گم شده و همیشه اطمینان دارد که حتما فضایی خارج از این توپ وجود خواهد داشت. اگر بر حسب اتفاق از سطح توپ جدا شود و روی توپ دیگری بیافتد خوشحال خواهد بود که بالاخره از آن فضای بسته خارج شده ولی نمیداند که باز روی توپ دیگری افتاده و در نهایت نیز همه توپها در یک اتاق دربسته قرار دارند که راهی به بیرون ندارد. این مورچه نهایتا بتواند درکی از کروی بودن توپ بدست بیاورد و یا بفهمد که توپهای دیگری هم وجود دارند ولی هرگز به فهم مفهوم اتاق و محدودیت بزرگتری که در آن قرار دارد نخواهد رسید. در مورد زمان نیز به همین صورت است. ما از تکرار ثانیه، دقیقه، ساعت، روز، هفته، ماه، فصل، سال و قرن یا حتی هزاره آگاهیم ولی هیچگاه نمیپذیریم که این تکرارها میتوانند تا بینهایت ادامه پیدا کنند و تمایل زیادی داریم که فکر کنیم لحظهای که گذشت دیگر بازنخواهد گشت. در حالیکه هیچ اطمینان قاطعی در این باره در دست نداریم.
اگر بپذیریم که جهان در کنه خود تکرار پذیر است پس میتوان پذیرفت که قابل پیشبینی هم خواهد بود و اگر بدانیم بازه این تکرار بزرگتر از محدوده ماست، متوجه توان محدودمان در درک هم اتفاقات خواهیم شد. پس این جهان و تمام پیشآمدهای آن در عین پیشبینی پذیری میتوانند خارقالعاده و بدیع هم به نظر برسند. شاید بهترین تمثیل برای درک آن رودخانه باشد. رودخانه همیشه ثابت و یکنواخت مسیر خود را طی میکند. وقتی به نقطهای از این مسیر نگاه میکنیم فقط آبی را میبینیم که دقیقا جایگزین آب قبل شده است ولی در پس این تکرارها، آب زیادی از نقطهای به نقطه دیگر جابجا میشود. این تغییر و عدم یکنواختی زمانی به چشم میآید که سطح آب رودخانه عوض شود یعنی خشک شده یا طغیان کند. آن زمان است که میفهمیم که رودخانه دیگر همان رودخانه سابق نیست. ولی در مقیاس بزرگتر هم، این تغییر در دل خود یک تکرار را دارد چون طغیان یا خشک شدن رود در زمانهای خاصی هر ساله تکرار میشود و اگر ما چندین سال به همان نقطه از رود نگاه کنیم، دیگر حتی تغییر سطح آب هم برایمان قابل پیشبینی خواهد بود پس فقط بستگی دارد به محدوده توجه ما به رودخانه.
اما در نهایت در برابر این خط سیر حلزونی حوادث، چه نگاهی باید داشته باشیم؟ گمان میکنم بهترین نگاه بینابینی به این جهان این است که خود را در دل این رودخانه بیاندازیم و با جریان آن سفر کنیم تا خود آن تکراری شویم که به پیش خواهد رفت. شاید بتوان آن را سیالیت در زمان نامید. یعنی خود را به دست زمان بسپاریم و نه در قید پیشبینی آن باشیم نه نگران آینده مبهمش. ایمان بیاوریم که این مسیر قبلا تکرار شده و در نتیجه ما را به جایگاه ناامنی نمیرساند ولی در عین حال تقلایی برای کشف و شناخت آینده نکنیم و برای مشاهده جریان زندگی انتظار بکشیم و از این انتظار به وجد بیاییم و لذت ببریم. شاید این نهایت شور زندگی است که میتوان متصور بود.