در مورد سختیهای کار گروهی زیاد گفتهاند و شنیدیم. کتابهای بسیاری در حوزه مدیریت، جامعه شناسی و روانشناسی نوشته شده تا اصول و مهارتهای کار گروهی و سازمانی را به ما آموزش دهند ولی با وجود همه این دانشها، باز هم وقتی عدهای در کنار هم قرار میگیرند و تیمی تشکیل میشود، دیر یا زود چالشها و مشکلات کار تیمی، در سر راه قرار میگیرند و آن جمع را تا مرز فروپاشی میرسانند و در خوشبینانهترین حالت، فشار روانی بسیاری را به اعضا تحمیل میکنند. فشارهایی که شاید اگر هر یک از افراد تصمیم میگرفت در گروه قرار نگیرد و کارهایش را به تنهایی انجام دهد، هیچ وقت بوجود نمیآمد. البته که این فشارها و چالشها گریزناپذیر است چون اصولا خروج از اجتماع و قرار نداشتن در هیچ گروهی نیز، برای موجود اجتماعی چون انسان، اجتنابناپذیر است. پس ظاهرا چارهای نیست جز قرار گرفتن در کنار دیگران برای رفع نیازهای مشترک و پذیرش تمام دردها و زحمتهایی که در پی خواهد داشت. از آنجا که تقریبا بر همه مسجل است که کار تیمی و مشارکت با دیگران، ضروری است، پرسش اصلی این است که چطور میتوان این کار را به بهترین شیوه ممکن صورت داد؟
در ابتدا از سختی کار گروهی سخن به میان آمد ولی پیش از هر چیز باید به این پرسش پرداخت که آیا واقعا بودن در کنار دیگران و انجام کاری مشترک، به ذات سخت است یا تحت شرایطی میتواند خوشایند باشد؟ احتمالا هرکسی با ارجاع به تجربیات شخصی پاسخ خواهد داد که زمانهایی بوده که با همکاری دیگران کاری را به صورت موفق انجام داده و همه افراد، احساس خوبی داشتند. پس به نظر نمیرسد که این سختی، رنجی ذاتی و وجودی باشد. پس چرا آنقدر که از این رنج میگوییم و میشنویم، از لذات و خوشیهای آن یاد نمیکنیم؟ شاید به دلیل عمق این تجربیات است یا انتظار و توقعی است که از گروه داریم. به هر دلیل که باشد، مهم این است که گروه آنچنان نقشی در زندگی اجتماعی هر انسان دارد که لازم است ساعتها و روزها به آن بپردازیم و مهارت خود را در آن تا جای ممکن افزایش دهیم تا از حال بد ناشی از حضور در گروه، به حال خوب برسیم. ولی چطور؟
اصلیترین رکن هر گروهی، اعضای آن است. پس برای رشد گروه در وهله اول باید به رشد تک تک افراد آن توجه نشان داد. پس رشد فردی اصلیترین پیش نیاز رشد گروهی است. این که افراد چطور و تا چه حد باید رشد کنند، پرسش به ظاهر سادهای است که جواب واضحی ندارد. در مورد حد این رشد به نظر نمیرسد هیچ متر و معیار ثابت و مشخصی وجود داشته باشد و درباره طریقه این رشد هم راه ثابت و فراگیری ارائه نشده. برخی مطالعه کتاب را پیشنهاد میکنند، برخی آموزش حرفهای یا روانکاوی را، عدهای خانواده را مسئول رشد میدانند و برخی مدارس و دانشگاهها و برخی دیگر رسانهها را. بعضی از طریق ادبیات و هنر قصد دارند فرد را رشد دهند و بعضی دیگر با تکنولوژی یا سیاست یا اقتصاد. تئوریها فراوانند ولی شاید بتوان حلقه زیربنایی همه آنها را در یک واژه خلاصه کرد: خودآگاهی. هرکدام آنها به شیوه خود قصد دارند به نحوی انسان را خودآگاهتر سازند و او را به طریقی رشد دهند. خودآگاهتر شدن زیربنای کسب مهارتهای بسیار دیگری است که در کار گروهی و ارتباط با دیگران مهم هستند. مثلا تابآوری، یعنی توانایی تحمل فشارهای سخت روانی، برای کار گروهی ضروری است یا آگاهی به ضعفها و کاستیهایمان برای جلوگیری از خودشیفتگی و نگاه بالا به پایین که یکی از آفات اصلی هر ارتباطی است، مفید است. از سوی دیگر رشد خودباوری و عزت نفس به فرد توان ابراز وجود در یک اجتماع را میدهد و کمک میکند تا او در گروه حل نشود و بتواند همچنان فردیتش را حفظ کند. در راستای خودآگاهی، میتوان رشد اخلاقی را هم به عنوان یک مهارت ضروری اضافه کرد. رشد اخلاقی سطوحی دارد که برای حضور در یک اجتماع، توانایی متعهد شدن به قوانین و توافقات پیشین فارغ از نفع و ضرر شخصی، حداقل آن است.
مهارت مدیریت احساسات و عواطف، نیز مهارتی اساسی است تا به کمک آن مطمئن باشیم که تصمیماتمان در قبال دیگران، یکباره و از روی خشم، نفرت، کینه، ترس یا حتی شعف و سرخوشی زیاد نخواهد بود و با کنترل این احساسات، معقولترین تصمیم را در هر زمان خواهیم گرفت. هر چند این موضوع مطلق نخواهد بود و تصور تصمیم منطقی در هر لحظه بسیار ایدهآل است ولی با مهارت مدیریت عواطف، میتوان قدری امیدوار بود که احساسات، به خصوص احساسات شدید و زودگذر، تاثیر کمتری بر روابط ما با دیگران خواهند گذاشت و این چنین، شکل ارتباط و گفتگو، بالغانهتر خواهد شد.
اگر رفتار بالغانه در گروه شکل نگیرد، علاوه بر فشار و سختیی که کار گروهی بر تک تک افراد تحمیل میکند، بازده کار را به حداقل کاهش میدهد یا حتی ممکن است این بازده منفی شود و کار فردی انتخاب منطقیتر و معقولتری به نظر برسد. پس لزوما کار گروهی و بودن در کنار دیگران، همیشه توصیه نمیشود و اگر این پیشنیازها از سوی همه اعضای گروه رعایت نشود اخلاقا و منطقا، نباید گروهی را شکل داد و اگر گروهی هم شکل گرفته بهتر است منحل شود و اگر فردی در این جمع، فاقد مهارتهای گفته شده باشد، بهتر است تا حد امکان ارتباطات خود را با دیگران محدود کند تا وقتی حداقل لازم در هر کدام اینها را کسب کند. تعیین این حداقلهای مورد نیاز، امری دشوار است که شاید یک رواندرمانگر متخصص بهتر از هرکسی دیگری بتواند آن را تشخیص دهد ولی در نبود آن، لااقل هرکس خود باید تلاش کند به ارزیابی صحیحی در این باره برسد که چه زمانی به بلوغ لازم رسیده تا به عنوان همکار، همسر، همسفر، همبازی، همخانه یا حتی همسایه یا همشهری میتواند در جمع مربوطه قرار بگیرد و اگر مهارت لازم در هیچ کدام آنها را ندارد، قبلا از هر کاری، ابتدا باید در کسب آنها تلاش کند.
از خودآگاهی و مهارتهای ملازم آن که بگذریم، مهارت مهم بعدی برای رشد یک گروه، همدلی و درک متقابل است. بدون همدلی هیچ شناخت قابل اعتماد و عمیقی از دیگری شکل نمیگیرد و این شناخت در سطح ظاهر و حدس و گمان، باقی خواهد ماند. یعنی فقط بر اساس ویژگیهای قابل مشاهده مانند شرایط جسمانی یا گفتهها و رفتارهای طرف مقابل خواهد بود و اگر بخواهیم پا فراتر بگذاریم باید به حدسها و قضاوتهایمان اتکا کنیم که طبعا درست و دقیق نیست. ولی مهارت همدلی کمک میکند با تعمق و مؤانست، به درک بهتری از همگروهی و شریک خود برسیم. مثلا در نبود همدلی شاید چهره گرفته و خوابآلود دیگری را به حساب خستگی و کمبود خوابش بگذاریم یا حتی او را به تنبلی و بیمسئولیتی متهم کنیم ولی اگر بخواهیم مهارت همدلی خود را به کار بگیریم، سعی میکنیم با سوالات و گفتههای مناسب، راهی به درونش بیابیم تا به درک درستی از احساسات و حالش برسیم و از این طریق احساس خوبی که ناشی از درک شدن است به او القا کنیم. چنین اتفاقی علاوه بر بهبود رابطه و ایجاد احساس صمیمیت بیشتر، احساس اعتماد را نیز زنده میکند. اعتماد متقابل رکن اساسی هر رابطه سالمی است چون هزینه ارتباط را کم میکند. مثلا در شرایط بیاعتمادی یک توافق ساده نیازمند مکتوبات بسیاری است که با انواع بندهای حقوقی و ضمانتهای گوناگون، سعی دارد طرفین را ملزم به رعایت تعهداتشان بکند. چنین تشریفاتی علاوه بر هزینههای اجرایی و روانی بسیاری که بر طرفین تحمیل میکند، تعمیق ارتباط را هم دشوار میکند در حالی که اعتماد متقابل میتواند جایگزین سالمی برای همه این هزینهها باشد. البته که اینها تنها یکی از دهها فواید اعتماد متقابل است که در اینجا به اختصار بیان شد. و اعتماد هم تنها یکی از پیامدهای همدلی است.
مهارت ضروری بعدی برای داشتن گروهی بهتر ارتباط موثر خوانده میشود. این عنوان به همه مجموعه مهارتهایی اطلاق میشود که به ما در بهبود یک رابطه کمک میکند. از مهارت درک زبان بدن، لحن گفتار و خوب شنیدن گرفته تا پوشش و ظاهر و احترام و ادب، همگی یک ارتباط موثر را بهبود میدهند و لازم است تا جای ممکن در آنها مهارت کسب کنیم. خوشبختانه یا متاسفانه در این باره زیاد صحبت شده است. خوشبختانه از این جهت که لازم به تکرار آنها اینجا نیست و متاسفانه به این خاطر که این صحبت زیاد، باعث شده در اهمیت آن کمی اغراق شود. تمام این مهارتها با وجود اهمیت فراوانشان، بدون کسب مهارتهایی که پیش از این گفته شد، شاید کماثر یا حتی بیتاثیر باشند. چون این دست مهارتها حکم ابزار را دارند. همان طور که یک نجار آماتور، با وجود بهترین ابزارهای نجاری، کار زیادی را پیش نخواهد برد، با این ابزارهای ارتباطی نیز فقط میتوان در بهترین حالت، یک ارتباط سطحی را شکل و ادامه داد. اما بدون آن نیز، ما به زحمت خواهیم توانست فعالانه ارتباط جدیدی بسازیم یا ارتباطات قبلی را گسترش دهیم و این باعث میشود، در هر رابطهای منفعل باشیم و اجازه دهیم طرف مقابل شکل رابطه را تعیین کند و پیش براند که ایدهآل نیست.
تفکر خلاق نیز از مهارتهای اساسی است که در گروه و در رابطه با دیگران نقش محوری دارد. این مهارت از این رو اساسی است که کمک میکند تا برای بهبود ارتباط و یا پیوندهای جدید، همواره راه تازهای در آستین داشته باشیم. بدون خلاقیت، انسان همواره خود را در هر موقعیت دشواری در بنبست احساس میکند یا زندگی را جاده یک طرفهای میبیند که هیچ انتخابی برای تعیین مسیر ندارد و باید منفعلانه راهی که همه در پیش گرفتهاند را طی کند. ولی خلاقیت هر کوره راهی را به یک مسیر تبدیل میکند و به ما این قدرت را میدهد که انتخابگر مسیر زندگی خود باشیم. یک فعالیت گروهی نیز مسیری پر از چالش است که نیازمند حل مساله و یافتن راهحلهای تازه است و با مجهز بودن به ابزار خلاقیت میتوان در برابر هر چالشی ایستادگی کرد.
تفکر نقاد مهارت دیگریست که به اندازه سایر مهارتها مهم و اساسی است. توانایی نقد و داشتن نگاه نقادانه به معنی تشخیص و جدا کردن سره از ناسره، خوب از بد و سودمند از مضر است. با کمک این ابزار میتوانید مستدلتر و با پشتوانه عقلی طرف مقابلمان را قضاوت کنیم و در مورد نحوه صحیح برخوردمان با او تصمیم بگیریم ولی در نبود آن، احساسات و حدس و گمان معیار انتخابهایمان خواهند بود که طبیعتا پر خطاتر از عقل و منطق هستند. چون بسته به شرایط، روحیات و حتی ویژگیهای جسمانیمان، متغیر خواهند بود و چنین معیارهای متغیری، نمیتواند نقطه اتکا مناسبی باشند.
اینکه از جنبه فردی و بین فردی بررسی شده بود برای من جالب بود. یک مورد دیگه که به ذهن من میرسه داشتند درک مشترک از هدف هست، اینکه برای همه اعضایی که دوست دارند کارگروهی کنند، درک مشترکی از هدف باشه، به بودن آدمها دوام بیشتری میده.
ممنون
دقیقاً. هدف شاید زیربنا و چسب گروه باشه که اعضا را کنار یکدیگر قرار میده.