+ مطمئنی اومدنمون اینجا کار درستی بود؟
– آره نترس. ما که کاری نمیکنیم. فقط داریم یه سر و گوشی آب میدیم.
+ آخه هیچ کسی حق نداره بیاد اینجا. به نظرم یه جای خصوصیه.
– نه بابا کی گفته. اینجا رو همه میبینن. هرکسی بخواد میتونه بیاد. فقط بعضی خودشون جرات نمیکنن پاشون رو اینجا بذارن. از یه چیزی میترسن و گرنه ورود برای عموم آزاده. اینجا رو ببین. به نظر جالب میاد.
+ چیش جالبه؟ خب یه خودکاره دیگه.
– مثل اینکه تو هنوز نفهمیدی کجا اومدی. اینجا هرچی وسایل عادیتر باشن عجیبترن. مثلا یه چاقو یا اسلحه یا حتی سر بریده، بودنش تو اینجا طبیعیه ولی چیز سادهای مثل این قاعدتا نباید اینجا افتاده باشه.
+ مگه کجا اومدیم؟ تو که گفتی جای خاصی نمیریم. گفتی اینجا رو همه میتونن بیان. وایسا ببینم نکنه رفتیم…؟
– شلوغش نکن. تو که دیدی. تو که دیدی ما از هیچ در بستهای رد نشدیم. هر جا رفتیم در باز بود. اگه جایی رو قرار باشه کسی نره، درش رو قفل میکنن.
+ خودت هم میدونی داری چرت میگی؟ اون الان خوابه. حواسش نیست کدوم در بازه کدوم بسته. در ضمن اون به ما اعتماد کرده.
– خب حالا چرا جوش میاری. الان برمیگردیم. فقط صبر کن من برم ببینم اون طرف چه خبره؟
+ تو ول کن نیستی؟ من که برگشتم. تو هرکاری میخوای بکن.
– دلت نمیخواد بدونی اون خودکار واسه چی اینجاست؟ باشه من نامه رو تنهایی میخونم.
+ کدوم نامه؟ بدش ببینم.
– باشه واسه تو. فقط بلند بخون. نترس، اینجا جز من و تو کسی نیست.
«…من همه چیز را نگه میدارم. همه خاطرات را. حتی خودکاری که سر کلاس به من دادی. زمانی که خودکارم تمام شد و از بغل دستیام درخواست خودکار اضافه کردم و تو از پشت سرم فورا خودکارت را به من تعارف کردی. من آنچنان هول شدم که حتی تشکر هم نکردم. اصلا زبانم بند آمده بود. عزیزم این عاشقانهترین خودکاری بود که گرفتم. مگر میشود آن را نگه نداشت. باید آن را قاب کرد و تا ابد جلوی چشمها نگاه داشت. همیشه از خود میپرسیدم چطور میتوان عشق را برای اولین بار به کسی ابراز کرد؟ تصورش تمام بدنم را میلرزاند. عشق من! تو به سادهترین و بیپیرایهترین حالت ممکن آن را به من نشان دادی. با یک خودکار. این خودکار مظهر عشق است. باید آن را بر سردر موزهها نصب کرد. باید بماند به یادگار برای همیشه و همه کس. تو به جهانیان راه و رسم عشق ورزی آموختی…»
+ خب نمیفهمم با این اوصاف پس چرا این خودکار اینجاست؟
– حرف نزن بقیهاش رو بخون میفهمیم.
«… ولی افسوس که من لیاقتش را نداشتم. من نه با زبان که با هیچ وسیله دیگری نتوانستم عشقم را به تو ابراز کنم. آن زمان که تو روی شانه من های های گریستی و من خواستم آرامت کنم، به یک باره خیره در چشمانم نگریستی و من ناگهان خشک شدم. نه لبهایم تکان میخورد و نه زبانم به گردش در میآمد. حتی پلک هم نمیتوانستم بزنم. تو منتظر واکنشی از من بودی و من سرد و بیروح فقط نگاه میکردم. من را ببخش. من هیچ وقت به تو نگفتم که از نگاه خیره میترسم. از چشمها واهمه دارم. از اینکه دیده شوم. از اینکه به چشم بیایم. اگر سرت پایین بود، اگر هیچ وقت سرت را بلند نمیکردی و به من چشم نمیدوختی آن وقت تو را غرق بوسه میکردم. شانههایت را نوازش میکردم و برایت شعر میخواندم تا به خواب بروی. میدانم که میکردم. من هزار باره اینها را در ذهنم تمرین کردهام. حتی خوابش را دیدم. مطمئنم که میتوانستم ولی نگاهت. چشمانت. نگذاشتند. من زیر آن نگاه خلع سلاح شدم. تکان هم نمیتوانستم بخورم. من را ببخش. میدانم لیاقتت را نداشتم ولی به من فرصت دیگری بده. شانههایم را برایت هنوز گرم نگه داشتهام. فقط یک بار دیگر. یک بار دیگر سرت را بگذار تا ببینی که چطور زلفهایت را رج به رج شانه میکنم. با دستی بازویت را سفت میچسبم و با دستی دیگر اشکهایت را از مسیر گونههایت به سینهام هدایت میکنم. ولی چشمهایت. چشمهایت را به من ندوز که آتش میزنند بر جانم. خرد میکنند استخوانم را. نمیتوانم. هزار بار هم تمرین کنم نمیتوانم به چشمانت خیره شود. در رویا هم به اینجا که میرسم از خواب میپرم. سرت را بالا نیاور. همان جا روی شانههایم بمان تا تمام شود این کابوس. عشق من مرا بپذیر حتی برای لحظهای.»
+ یعنی هیچ وقت دیگه برنگشته؟
– معلومه دیگه. وگرنه این نامه و خودکار اینجا چی کار میکرد.
+ دلم سوخت براش. نباید این نامه رو میخوندیم. خیلی کار زشتی کردیم بیا بریم.
– کجا بریم. تازه جالب شده داستان. باید دنبال چیزهای بیشتری بگردیم.
+ مثلا چی؟ چی تو فکرته. من عذاب وجدان گرفتم. تا همین جاش هم زیادی موندیم. من رفتم.
– وقتی خودکار و نامهاش هست حتما بقیه چیزهاش هم همین جاست.
+ راست میگی. میگم نکنه… نکنه خودش… .
– آره بعید نیست. بعید که چه عرض کنم. حتما هست. بازم نمیخوای بیای؟
+ یه فکری به سرم زد. باهات میام تا فقط بار گناهم رو کم کنم. آخه این یارو خیلی بدبخته. واقعا دلم براش سوخت. باید کاری براش بکنیم.
– چی تو سرته. بیا از این طرف بریم. آها بیا پیدا کردم. یکی دیگه.
+ اینکه دیگه فقط چند تار موه.
– دقت نمیکنی دیگه.
+ آها یعنی اینم مال همون شبه. بابا این راست راستی همه چی رو نگه میداره ولی کجا. اینجا. اگه همون اول همهاش رو میریخت دور که بهتر بود تا بخواد اینجا بمونه. ولی از یه نظر هم خوب شد. اگه اینجا نبود ما هیچ وقت پیداش نمیکردیم.
– بیا از این طرف بریم. تاریک تره. احتمالا چیزی که دنبالش میگردی باید همین جا باشه. حالا پیداش کردی میخوای چی کارش کنی؟
+ دقت نمیکنی دیگه. یعنی هنوز نفهمیدی؟
– نه! نکنه میخوای…!؟ فکرش هم نکن. خیلی کار خطرناکیه. اصلا ممکنه لو بریم. اون وقت میدونی چی میشه.
+ نترس لو نمیریم. نشنیدی چی میگفت راجع به چشمهاش. اگه چشمهاش رو ببینه از ترس میپره و ما رو هم یادش میره. اون وقت میتونیم دوباره بازم برگردیم همین جا.
– بهت نمیاومد اینقدر کله خر باشی. اگه نپرید چی؟ خیلی سال گذشته. ولی باشه. میدونی که من هیچ وقت جلوی تو کم نمیارم. تا تهش هستم. وایسا، فکر کنم پیداش کردیم. یه چیزی اون ته داره برق میزنه.
+ آره خودشه. چشمهاش. کاملا مشخصه که چقدر ازش ترسیده. ببین چقدر چشم اینجاست. اون یکی رو ببین. واقعا ترسناکه. یه چشم خشن مضطرب و در عین حال نگران.
– اضطراب و دلهرهاش آدم رو یاد نگرانی مادرها میندازه.
+ بیا زودتر این رو از اینجا ببریم تا دیر نشده.
– بقیهاشون رو چی کار کنیم؟ نبریمشون؟ به خصوص اون یکی رو.
+ نه بابا میخوایم چی کار. فقط همین به کارمون میاد.
– سریع بیا دیگه. حالا برنامهای واسشون داری یا میخوای همین طوری پرتش کنی وسط.
+ فکر دیگهای داری؟ هر جا که جلوی چشم باشه میذاریمش تا زود ببینتش.
– باشه هر چی تو بگی. اینجا خوبه؟
+ آره فکر کنم خوب باشه. فقط بذار همزمان بندازیم. بقیه چیزها رو هم که با خودت آوردی بیار شاید لازم بشه. آمادهای. یک دو سه…
الو … سلام. شناختی؟ میدونم مزاحم شدم. ولی لطفا پیغامم رو تا ته گوش کن. چند دقیقه میخوام باهات صحبت کنم. آخه دیشب… دیشب خواب عجیبی دیدم. میدونم سالها گذشته و تو همه چی رو فراموش کردی. منم فراموش کرده بودم. یعنی فکر میکردم فراموش کردم ولی انگار یه چیزهایی از پس ذهنم پرت شدن وسط رویا. میدونی… چشمهات… چشمهات رو دیدم. چشمهات رو تو خواب دیدم. انگار که زنده و بیدار جلوی چشمم بودن. اصلا معلوم نبود خوابه. اون وقتی مطمئن شدم خوابم که دیدم دیگه ازشون نمیترسم. دیگه فرار نمیکردم. یهو آروم شدم و همه چی اومد جلوی چشمم. اون هدیهها، خودکار و اون نامه. نامهای که هیچ وقت نتونستم به دستت برسونم. ترسیدم. خیلی ترسیده بودم. الان نمیدونم چطور جرات میکنم بعد این همه سال اینا رو بهت بگم. اونم تلفنی. شاید این سالها و این جدایی من رو قوی کرده شاید هم مربوط به اون رویاست. نامه رو گشتم و پیدا کردم. زیر تخت قاطی باقی خرت و پرتها. صبح برات فرستادمش. بدون هیچ حرف پس و پیش. عین همونی که نوشته بودم. تو همون کاغذ دفتر کاهی. خوندیش بهم زنگ بزن. الان هیچی نگو فقط منتظر بمون. برای اینکه بفهمی راست میگم و عوض شدم بالاخره جملهای که هیچ وقت بهت نگفته بودم رو میگم. عاشق چشمهات شدم و هستم و بذار همچنان بمونم. فعلا… .