افسانه کبریا

مدتی است عرش کبریایی رونق سابق را ندارد. فرشته‌ها کاری جز ثبت و ضبط اعمال انسان‌ها ندارند و گزارش‌ها همیشه بدون اینکه خوانده شوند، مستقیم به بایگانی می‌روند. انگار دیگر برای هیچ کس مهم نیست در زمین چه اتفاقی می‌افتد و این باعث نارضایتی همه فرشتگان شده است. هیچ کدام مثل قدیم از کارشان احساس ارزشمندی نمی‌کنند و در نتیجه دقت کافی را در نوشتن گزارش‌هایشان به خرج نمی‌دهند. اما آنچه بیشتر از همه ناراحتشان می‌کند، وضع نابسامان زمین است که از وقتی به حال خود رها شده، هر روز بدتر می‌شود. تقریبا هر شب که فرشته‌ها از زمین برمی‌گردند در صف تحویل گزارش‌هایشان صحبت‌هایی از این دست شنیده‌ می‌شود:

– دیگه این جوری نمی‌شه ادامه داد.

– بابا قبلا کی این داستان‌ها بود. یه عدالتی بود، یه حساب و کتابی. اما الان چی؟

– من دیگه تحمل این همه بی‌نظمی و هرج و مرج رو ندارم. تا کی می‌شه فقط نگاه کرد و کاری نکرد؟

– اگه بخواد وضع همین طوری ادامه پیدا کنه من استعفا می‌دم.

– بدبختیمون اینه که نه خودش کاری می‌کنه و نه اجازه می‌ده ما کاری کنیم.

– به نظرم خودش هم دیگه نمی‌تونه کاری کنه.

– می‌تونه ولی نمی‌خواد.

– فکر کنم اونم دیگه نامید شده.

– نه بابا فقط خسته است. دیگه حوصله دخالت تو این مسائل رو نداره.

– شاید هم کارهای مهمتری داره. یا یه نقشه جدید دیگه.

– اگه خودش وقت نمی‌کنه، لااقل به ما اختیار بیشتری بده، خودمون می‌دونیم چطور اوضاع رو سر و سامون بدیم.

– من هم فکر میکنم، اگه بخواد می‌تونه. ولی انگار نمی‌خواد.

– واسه چی نمی‌خواد؟ آخه نباید یه کم نسبت به مخلوقاتش احساس مسئولیت داشته باشه؟

– یه چوری حرف می‌زنید انگار واقعا بهتر از خدا می‌دونید باید چی کار کنید؟

همیشه به اینجای بحث که می‌رسید مشاجره‌ بین فرشته‌ها بالا می‌گرفت و حتی گاهی به دعوای فیزیکی هم منجر می‌شد. در نهایت هم بدون اینکه کسی قانع شود بحث را تمام می‌کردند و هر کدام سراغ کار خود می‌رفتند.

سال‌ها اوضاع به همین منوال سپری می‌شد تا اینکه یک روز کارد به استخوان یکی از فرشته‌ها رسید. او روز سختی را گذرانده بود و همراه چند نفر دیگر، از یک میدان جنگ برمی‌گشتند و شاهد قتل و غارت و تجاوز هزاران انسان بودند. فشار وارده به او در حدی بود که به محض رسیدن به عرش نتوانست تحمل کند و با بغض و گریه، خدا را بلند صدا می‌زد. طولی نکشید که همه فرشته‌ها دورش جمع شدند و برخی سعی کردند او را آرام کنند ولی فایده نداشت و همچنان نعره می‌کشید و زار می‌زد. فرشته‌های مسن‌تر به دیده تحقیر به او نگاه می‌کردند. با خود می‌گفتند، چقدر نازک نارنجی است که حتی طاقت دیدن چند جنازه را هم ندارد، ولی باقی فرشته نمی‌فهمیدند چه اتفاقی افتاده که توانسته او را این قدر پریشان بکند. کم پیش می‌آمد او این طور ناراحت و عصبی بشود و در همان موارد نادر، معمولا بعد از کمی استراحت، آرامش خود را بدست می‌آورد ولی این بار استراحت و دلداری دیگران، فایده نداشت و فرشته همچنان با الفاظی تند و بعضا رکیک خدا را خطاب قرار می‌داد و عربه می‌زد. بقیه سعی داشتند قبل از اینکه خدا متوجه شود ساکتش کنند تا نظم را دوباره به عرش بازگردانند ولی فایده نداشت. خدا صدای فریادها را شنیده بود و خیلی زود خودش را به معرکه رساند. فرشته خشمگین، وقتی خدا را دید به جای آنکه آرام شود، به سمت او دوید و با همان صدای بلند فریاد زد: کجاست اون عدالتت؟ این بود اون رحمان و رحیم؟ چرا وقتی می‌دونی اون پایین چه خبره، باز لبخند می‌زنی و هیچ کاری نمی‌کنی؟

کسانی که قبلا فرشته را دیده بودند جسارت و شجاعتش را می‌شناختند ولی تصور نمی‌کردند بتواند این چنین مستقیم به خدا تشر بزند. اما خدا بدون آنکه لبخندش محو شود و حتی ذره‌ای خشم در نگاهش باشد، چند دقیقه‌ای به چشم‌های فرشته خیره شد تا آرام شود. بعد از اینکه احساس کرد خشمش کمی فروکش کرده، با همان متانت همیشگیش  پرسید: فکر می‌کنی من چی کار باید بکنم؟

فرشته جوان انتظار چنین سوالی را نداشت ولی بدون آنکه تغییری در لحنش بوجود آید گفت: تو خدایی، از من می‌پرسی؟

خدا خندید و گفت: اگر من خدا ام که فکر می‌کنم بهترین کار همینه که الان داری می‌بینی.

فرشته از این برخورد عصبانی‌تر شد و پرسید: کدوم کار؟ تو که هیچ کاری نمی‌کنی.

خدا باز هم خندید و گفت: منظورم همین هیچ کاری نکردنه!

از چهره فرشته فهمید که اصلا از این شوخی خوشش نیامده. پس فورا خنده‌اش را جمع کرد و با چهره جدی‌تری دوباره پرسید؟ خب تو بگو اگه جای من بودی چی کار می‌کردی؟

فرشته بدون مکث گفت: معلومه. کاری رو می‌کردم که می‌دونستم درسته. کاری می‌کردم که هیچ جنگی نباشه، هیچ ظلمی اتفاق نیافته، دردی نباشه، کسی رنج نکشه، غصه و ناراحتی از بین بره. خلاصه، کاری می‌کردم همه این مخلوقات راحت و بدون دغدغه زندگیشون رو بکنن و این قدر عذاب نکشن. این واسه تو کاری داره؟

دوباره خنده به چهره خدا آمد و این بار بیشتر شبیه به پوزخند بود. ولی سعی می‌کرد آن را پنهان کند. ناگهان صدای محوی از دور شنیده که گفت: احسنت. خدا با شنیدن این صدا به خودش آمد و سرش را بالا آورد و تازه متوجه هزاران فرشته‌ای شد که گرد آنها جمع شده بودند. شک در چشمانشان موج می‌زد ناگهان همگی پرسشی را از زبان فرشته شنیدند که مدت‌ها در ذهنشان بود اما جرات بیانش را نداشتند. فرشته پرسید: اصلا چرا دیگه مثل قدیم معجزه نمی‌کنی و حق رو سر جاش نمی‌شونی؟

ناگهان خدا خود را در بد مخمصه‌‌ای ‌دید. اصلا انتظار چنین غافل‌گیری‌ای را نداشت ولی اجازه نداد کسی اضطراب را در چهره‌اش ببیند و خیلی سریع همان لبخند همیشگی به صورتش برگشت. نگاهی به جمعیت انداخت و انگار منتظر پاسخی از سوی آنها بود تا شرایط را به نفع خودش تغییر دهد ولی فایده نداشت. جو کاملا علیه او بود و همگی با نگاه و سکوتشان، منتظر شنیدن پاسخ قانع کننده‌ای از جانب خدا بودند. چاره‌ای نبود، جلال و شکوهش توسط یک فرشته عصبانی و جسور، در هم شکسته شده بود. یا باید تسلیم می‌شد یا با پاسخی دندان شکن نمی‌گذاشت قادر مطلق بودنش خدشه‌دار شود. پس از مکثی طولانی در نهایت راه حل را در این دید که توپ را در زمین دیگری بیندازد. پس باز هم همان سوال را به شیوه دیگری تکرار کرد: اگه تو جای من بودی چه معجزه‌ای می‌کردی؟

فرشته که همچنان خود را در موضع قدرت می‌دید، برای جواب، نیاز به فکر کردن نداشت. پس فورا گفت: هر جا می‌دیدم کسی داره رنج می‌کشه دخالت می‌کردم و نجانتش می‌دادم. به همین سادگی.

خدا با اینکه داشت خود را برای عقب‌نشینی آماده می‌کرد، ولی همچنان با لحنی مقتدر گفت: باشه من حاضرم سه بار تو هر اتفاق زمینی که تو بگی دخالت مستقیم کنم و شرایط رو هر طور که دوست داری رقم بزنم فقط برای اینکه بهت ثابت کنم این کارها هیچ فایده‌ای نداره.

فرشته جا خورد. حالا اون انتظار چنین پاسخی را نداشت. چند ثانیه‌ای همه به هم نگاه کردند و همهمه‌ای کل جمعیت را فراگرفت. خدا درحال برگشتن به جایگاهش فریاد زد:

پس هر وقت نیاز به معجزه پیدا کردی صدام کن. ولی یادت باشه فقط سه بار.

فرشته این امتیاز را موفقیت بزرگی می‌دید ولی به آن قانع نبود و طمع کرد و گفت: ولی خودت هم می‌دونی با سه تا معجزه وضع جهان تغییر چندانی نمی‌کنه.

خدا دیگر انتظار این حد از جسارت را نداشت. برگشت و یک بار دیگر فرشته را برانداز کرد. در چهره‌اش ذره‌ای ترس و دلهره ندید. از صراحتش خوشش آمد و بار دیگر لبخندش را به او هدیه داد و گفت:

باشه. اگه فقط یکی از این سه معجزه تونست شرایط رو برای اون کسی که می‌گی بهتر کنه، من قول می‌دم تا ابد هر وقت و هر جا که بگی معجزه کنم.

از این بهتر نمی‌شد. فرشته جوان با کمک فن مذاکره و بدون دادن هیچ هزینه‌ای توانسته بود چنین امتیاز با ارزشی را از خدا بگیرد. چنین اتفاقی در تاریخ خلقت بی‌سابقه بود. بین فرشته‌ها هلهله شادی برپا بود. هیچ کس نمی‌دانست چه شده، شاید این اواخر اوضاع زمین آنقدر به هم ریخته، که خود خدا را هم نگران ‌کرده و فقط منتظر یک بهانه بود تا کاری کند. شاید هم می‌خواست به همه فرشته‌ها ثابت کند که افکار و نظراتشان پوچ و سطحی است و انتظارشان از معجزه، جز خیالی خام نیست. بهرحال علتش هر چه بود اتفاق اتفاق بی‌سابقه‌ای رخ داده بود.

از همان روز فرشته جوان در زمین می‌چرخید و به دنبال موقعیت مناسبی می‌گشت که مطمئن باشد معجزه به نتیجه مطلوب خواهد رسید. پیش خود فکر کرد اگر یک موقعیت ساده‌ باشد احتمال اثر بخشی معجزه در آن بیشتر است. پس جایی خلوت را پیدا کرد. روستایی کوچک در دل کوهستان. در دامنه این کوه چوپان جوانی را یافت که روز‌ها بسیاری کسی جز گوسفندانش را نمی‌دید. مدتی تحت نظرش داشت. پسر ساده و مهربانی که آزارش حتی به حیوانات هم نمی‌رسید. به نظر راضی و خوشحال می‌آمد و به آنچه داشت قانع بود. فرشته به این فکر کرد که معجزه چه کمکی به او می‌تواند بکند. با فکر کردن به نتیجه‌ای نرسید پس تصمیم گرفت از خودش بپرسد. در نقش یک رهگذر به سراغش رفت و به بهانه اینکه گم شده و راه را بلد نیست چند روزی با او همراه شد و بعد از آنکه حسابی باهم رفیق شدند، یک روز بحث را به این سمت کشاند و از او پرسید:

اگه قرار باشه تو زندگیت یه معجزه اتفاق بیافته دوست داری چی باشه؟

چوپان کمی فکر کرد بعد با لحنی آرام و بی‌هیجان جواب داد: من هیچ چیزی نمی‌خوام. هر روز تو دل این کوه کلی معجزه می‌بینم. خدا رو شکر که این زندگی رو دارم و می‌تونم از لحظاتش لذت ببرم.

فرشته از این جواب حسابی جا خورد. می‌خواست مطمئن شود چوپان سوال را درست فهمیده. پس دوباره پرسید:

منظورم اینه از خدا چی می‌خوای؟ چه آرزویی داری؟

او با لبخندی جواب داد: من هر چی خواستم خدا بهم داده. چه وضعی بهتر از این. خدا رو شکر از زندگیم راضی‌ام و آرزوم هم همینه که تا آخر عمرم همین طور بمونه.

با وجود اینکه این جواب هم خیلی فرشته را راضی نمی‌کرد ولی همان را غنیمت شمرد و می‌خواست به عرش برگردد و همین آرزو را با خدا در میان بگذارد تا با کمک معجزه زندگی چوپان را به همین شکلی که بود حفظ کند. ولی به محض جدا شدن از چوپان، متوجه گله گرگ‌های گرسنه‌ای شد که داشتند به او و گوسفندانش نزدیک می‌شدند. تعداد گرگ‌ها آنقدر زیاد بود که فرشته مطمئن شد از دست چوپان و سگش کار چندانی ساخته نیست و قطعا تلفات زیادی خواهد داد و حتی ممکن است جان خودش هم در خطر باشد. فرشته که در این مدت ارتباط عاطفی عمیقی با چوپان برقرار کرده بود، نمی‌توانست بیشتر از این دست روی دست بگذارد. پس فورا خدا را صدا زد و از او خواست چوپان و گله‌اش را از دست گرگ‌ها نجات دهد.

خدا هم بدون هیچ چون و چرایی با یک صاعقه تمامی گرگ‌ها را که نزدیک گله بودند سوزاند و نگذاشت یک گوسفند هم آسیب ببیند. چوپان که با دیدن صاعقه تازه متوجه گرگ‌ها شده بود، از این اتفاق حیرت زده شد. فورا به روستا برگشت و با هیجان ماجرا را برای هرکسی که می‌دید تعریف کرد. طولی نکشید که کل روستا داستان چوپان را شنیدند و با هیجان برای همدیگر تعریف می‌کردند. هر کسی هم که باور نداشت، خودش به محل حادثه می‌رفت و گرگ‌های سوخته را از نزدیک می‌دید و برای دیگران تعریف می‌کرد. کم کم روایت‌های مختلفی از داستان با آب و تاب بسیار، به روستاهای دیگر و حتی به شهر رسید. برخی داستانی نقل می‌کردند از چوپانی که وقتی گرگ به گله‌اش نزدیک شده با چوب دستی‌اش گرگ‌ها را به زغال تبدیل کرده و بعضی داستان چوپانی را می‌گفتند که با چشمانش می‌تواند هر کسی یا هر چیزی را بسوزاند و تا الان گرگ‌‌های بسیاری را نابود کرده است. حتی عده‌‌ای به او قدرت نفرین و طلسم دیگران را نسبت می‌دادند و بعضی او را نظر کرده می‌دانستند. طولی نکشید که سیل جمعیت برای دیدن چوپان روانه روستا شدند. بعضی فقط می‌آمدند خاطراتش را بشنوند ولی بعدها عده‌ای به قصد شفا یا طلسم پیشش می‌آمدند. چوپان از همان ابتدا چیزی از حرف‌هایشان سردر نمی‌آورد و در پاسخ فقط می‌خندید و سری تکان می‌داد ولی وقتی آنها برمی‌گشتند و برای دیگران از حل مشکلاتشان به واسطه فقط یک نظر یا لبخند چوپان، تعریف می‌کردند، عده بیشتری روانه روستا می‌شد. چوپان کم کم باور کرد که نگاهش قدرتی استثنایی دارد و از این توجه و تمجید دیگران لذت می‌برد. اهالی روستا هم که به برکت حضور چوپان و رفت و آمد هزاران نفر به آنجا، کارشان رونق گرفته بود، به چوپان احترام بیشتری می‌گذاشتند و او را به عنوان کدخدا انتخاب کردند. حالا چوپان علاوه بر ملاقات با زائران، در اختلافات، نقش حکم را هم بازی می‌کرد. حتی‌ گاهی نصیحت و موعظه‌ای هم می‌کرد.

ماه‌ها و سال‌ها گذشت و آوازه چوپان به کل کشور رسید. مردم هر روز داستان‌های عجیب‌تری از او نقل می‌کردند و چوپان هم هیچ کدام را تکذیب نمی‌کرد. با هدایا و نذوراتی که نصیبش می‌شد، ثروت زیادی جمع کرد. حتی برخی او را مسئول تقسیم و مصادره اموالشان بعد از مرگ خود می‌کردند و چوپان هم سهمی از آن را برای خود برمی‌داشت. به مرور و با گذشت زمان محبوبیت و شهرت چوپان کم شد ولی از ثروت و قدرتش هیچ کاسته نشد و به یکی از ملاکان و ثروتمندان روستا و حتی آن منطقه تبدیل شد. به واسطه نفوذ و قدرتی که کسب کرده بود، زمین‌های دیگران را به زور غصب می‌کرد و به نام خود می‌زد. از کشاورزان و کارگرانش، بیگاری می‌کشید، به زنان و دخترانش تعرض می‌کرد و حتی گاهی به مالکیت خود درمی‌آورد. دیگر نه تنها در بین اهالی روستا محبوب نبود که منفور هم شده بود و برای مرگش لحظه شماری می‌کردند.

تا اینکه بالاخره یک شب پسران یک کشاورز، که پدرشان به دلیل غصب شدن زمینش توسط چوپان، سکته کرده و مرده بود، قصد جان او را کردند و به خانه‌اش ریختند و در خواب او را به قتل رساندند و جسدش را به طرز فجیعی در وسط روستا انداختند تا هرکس که او را می‌بیند نفرینی حواله‌اش کند. هیچ کس با دیدن جنازه‌اش ناراحت نشد و تا لحظه مرگ هیچ یار و همراهی نداشت که حتی قطره اشکی برایش بریزد.

فرشته تمام این اتفاقات را دنبال می‌کرد و از همان ابتدا هیچ کورسوی امیدی در آینده چوپان نمی‌دید و در آخر هم با دیدن سرنوشتش، به کل امیدش از ثمره این معجزه از دست رفت. نمی‌توانست باور کند آن اتفاق به ظاهر کوچک، چنین سرنوشتی را برای چوپان رقم زد و او را از یک مرد ساده و پاکدل به یک ملّاک بی‌رحم و شیاد تبدیل کرد. آن را به حساب بدشانسی گذاشت و سعی کرد فراموشش کند و به فکر معجزه دوم بود.

مدت زیادی گذشت تا فرشته توانست موقعیت دیگری را پیدا کند. به این فکر می‌کرد که بهتر است دنبال فرد مسنی باشد که بعد از دریافت معجزه فرصت زیادی برای زندگی نداشته باشد تا اتفاقات کنترل نشده‌ای مثل دفعه قبل رخ ندهد. پس از جستجوی فراوان، پیرمرد فقیری را یافت که کسی را نداشت و در خیابان روی یک کارتن می‌خوابید و زندگی‌اش با گدایی و زباله‌گردی می‌گذشت. با بررسی گذشته‌اش ‌دانست از جوانی به همین شیوه و در سختی زندگی کرده. تصور یک عمر بدبختی و بی‌خانمانی دل فرشته را به درد آورد. مطمئن بود که یک معجزه می‌تواند پایان خوشی را برایش رقم بزند و با قلبی آرام و شاد دنیا را ترک کند. ابتدا تصمیم داشت مثل قبل، پیشش برود و مستقیما از خودش بپرسد چه آرزویی دارد ولی با خود فکر کرد که جای پرسش نیست چون کاملا واضح است که وقتی او همه عمر در فقر و نداری بسر برده چیزی جز ثروت و آسایش نمی‌خواهد. دوست نداشت از خدا درخواست بزرگی بکند. دلش می‌خواست ثابت کند که یک معجزه کوچک هم کافی است تا زندگی پیرمرد متحول شود. پس منتظر فرصتی ماند تا بتواند با یک اتفاق ساده سرنوشت او را تغییر دهد و بالاخره آن اتفاق افتاد. مردی که در ثروت و نوع دوستی، شهره شهر بود آن روز می‌خواست به محلی که پیرمرد زندگی می‌کرد برود و با دست خودش به همه کارتن‌خواب‌های آنجا غذا بدهد. فرشته با خود فکر کرد، معجزه باید موقع غذا دادن به پیرمرد و درست در لحظه‌ای که نگاه‌شان به هم گره می‌خورد، اتفاق بیافتاد. پس از خدا خواست که در همان نگاه اول، مهر پیرمرد بر دل مرد نیکوکار بیافتد. خدا هم بلافاصله درخواستش را اجابت کرد. مرد مهربان وقتی داشت ظرف غذا را به پیرمرد می‌داد چند ثانیه در چشمان او خیره شد و بعد با صدایی گرم و اطمینان‌بخش، گفت: اگر از این وضعیت خسته شدی فقط کافیه دستت رو بدی به من.

حالا نوبت پیرمرد بود تا چند لحظه، بهت زده به چشمان مرد خیر، خیره بماند. بعد با تردید گفت: چه کمکی؟

مرد با اشتیاق گفت: هر کمکی که بخوای. هر کاری که حالت رو بهتر کنه.

پیرمرد باور نکرد. نگاهش را از او دزدید و به زمین خیره شد. با برخورد سرد و حاکی از قدرناشناسی‌اش، سعی کرد او را از خود براند. ظرف غذا را باز کرد و مشغول خوردن شد. حتی سرش را بالا نیاورد تا واکنش مرد را ببیند چون  تصور می‌کرد با دیدن رفتار بی‌ادبانه‌اش، حتما رفته، ولی ناگهان سنگینی و گرمای دستی را روی شانه‌ راستش احساس کرد. از خجالت یخ کرد. جرات نمی‌کرد سرش را بالا بیاورد. ناگهان، بغضش ترکید. ظرف غذا را زمین گذاشت و دست چپش را روی آن دست گرم قرار داد. پنجه‌هایشان در هم فرو رفت و با یک حرکت مرد، پیرمرد از زمین بلند شد و به همراه او رفت.

هیچ کس نفهمید آن شب چه در دل آن دو گذشت. مرد ثروتمند چه چیزی در پیرمرد دیده بود که چنین مجذوبش شد و پیرمرد فقیر چه چیزی در وجودش روشن شد که توانست بزرگترین تصمیم زندگی‌اش را در یک لحظه بگیرد؟ هر چه بود و هر چه شد، آن شب نقطه عطفی در زندگی هر دوی آنها بود. پیرمرد اعتیادش را ترک کرد، در کارخانه مرد مشغول به کار شد، در همان جا هم به عنوان سرایدار می‌خوابید. مرد منظم به او سر می‌زد و مانند پدرش به او عشق می‌ورزید. پیرمرد نیز او را مثل پسر خود دوست داشت و از جان و دل برایش مایه می‌گذاشت.

ماه‌ها گذشت و وضعیت پیرمرد بهتر شد. چون خرج چندانی نداشت، بیشتر درآمدش را پس‌انداز می‌کرد و تقریبا به همان شیوه سابق زندگی‌اش سپری می‌شد، ساده و ارزان. فقط با این تفاوت که سقفی بالای سر داشت و اعتیاد نداشت. البته بعضی شب‌ها، تعدادی از دوستانش به دیدن او می‌آمدند و دمی با هم می‌گرفتند ولی نگذاشت دوباره معتاد شود. تا اینکه در یکی از همین شب‌ها چند دزد، انبار کارخانه را خالی کردند. مرد پولدار وقتی فهمید آن شب پیرمرد نشئه بوده، از دستش عصبانی شد و او را بیرون کرد. پس‌انداز پیرمرد آن‌قدری بود که بتواند جایی را اجاره کند و مدتی را با آن پول بگذراند اما او، به جای این کار، مستقیم پیش دوستانش رفت و طولی نکشید که کل ثروتش دود شد و دوباره به همان کارتن خواب سابق تبدیل شد. عاقبت نیز در همان حال و در کنار خیابان جان داد و زندگی‌اش تمام شد.

فرشته باورش نمی‌شود پیرمرد این فرصت فوق‌العاده‌ای را که برای پایان دادن به بدبختی‌هایش داشت، به سادگی از دست داد. تمام اتفاقات بهتر از آنچه تصور می‌کرد پیش رفت ولی در پایان نتیجه آن چیزی نشد که انتظار داشت. شاید پیرمرد به معجزه‌ای بزرگتر احتیاج داشت یا شاید هم اصلا به هیچ معجزه‌ای احتیاج نداشت. اصلا شاید به همانی که بود رضایت داشت.

به هر ترتیب وقت غصه خوردن نبود. فرشته حالا تنها یک فرصت دیگر برایش باقی مانده بود و نباید آخرین شانسش را به سادگی دو تای قبلی هدر می‌داد. پس عجله نکرد. سعی کرد تجربیات قبلی را مرور کند. با خود فکر کرد شاید آن قدرها که تصور می‌کرد، انسان‌ها را نمی‌شناخت و لازم بود بیشتر در مورد آن‌ها اطلاعات کسب کند. پس سال‌ها وقت گذاشت و به میانشان رفت و دقیق رفتارشان را بررسی کرد. دانست که کودکی دوره مهمی از زندگی انسان‌هاست و ویژگی‌های اساسی شخصیتشان در آن زمان شکل می‌گیرد. پس اگر بخواهد تغییر پایداری صورت گیرد بهتر است در کودکی اتفاق بیافتد. همچنین به نقش خانواده در تربیت بچه‌ها پی برد. نتیجه بررسی‌هایش نشان می‌داد که خانواده‌های مرفه و تحصیل کرده، عموما فرزندان سالم‌تری تربیت می‌کنند. پس تمرکزش باید روی چنین خانواده‌هایی باشد. او فاکتورهای موثر دیگری را هم شناسایی کرد، مثل روابط سالم والدین با هم، مدرسه، دانشگاه، رسانه و … . پس از چند سال تحقیق دیگر مطمئن شد که همه عواملی که می‌تواند موجب خوشبختی یک انسان شود را فهمیده و حالا فقط باید منتظر فرصتی می‌بود تا بتواند همه آنها را با یک معجزه در کنار هم جمع کند. ابتدا به دنبال یک خانواده ایده‌آل گشت. خانواده‌ای مرفه و تحصیل کرده که رابطه هر دو زوج با هم، سازنده و توام با احترام و صمیمیت باشد. پس از بررسی فراوان زوجی را پیدا کرد که از هر نظر سرآمد بودند و مطمئن شد که معجزه باید از دل همین خانواده بیرون بیاید. آنها پس از سال‌ها زندگی مشترک موفق نشده بودند بچه‌دار شوند. از همه تلاش‌هایی که در این راه کرده بودند ناامید شده و دیگر شرایط پیش آمده را پذیرفته بودند. فرشته مطمئن شد که بالاخره فرصت مناسب را پیدا کرده و باید معجزه سوم را به کار گیرد. پس با اطمینان خاطر از خدا خواست که به آنها بچه‌ای عطا کند و بی‌درنگ پذیرفته شد و خیلی زود آنها پسری به دنیا آوردند.

فرشته با نگرانی زیاد زندگی آنها را زیر نظر گرفته بود. ترسش از اتفاقات غیرمنتظره و تصادفات بود ولی خوشبختانه همه چیز طبق انتظار پیش رفت. کودک از بهترین امکانات بهره می‌برد و در تمام طول زندگی، از محبت و توجه والدینش برخوردار بود. آنها از همه متدهای تربیتی علمی و به روز آگاه بودند و از دیگران هم مشورت می‌گرفتند. ثمره آن فرزندی باهوش و بااخلاق شد که در همه مهارت‌های اساسی زندگی نیز توانمند بود. با ورود به دانشگاه پسر از خانواده فاصله گرفت و به نظر می‌رسید تمام تلاش‌های آنها به ثمر نشسته و فرزند شایسته‌ای را به جامعه تحویل دادند. در واقع هم همین طور بود. او در رشته فیزیک در دانشگاه مطرحی تحصیل کرد و خیلی زود به پژوهشگر برجسته‌ای در حوزه فیزیک هسته‌ای تبدیل شد که آوازه‌اش در دنیا پیچید و بعد از پایان تحصیل پیشنهادهای شغلی زیادی داشت. با وسواس بسیار همه آنها را بررسی کرد و در نهایت کار در لابراتواری را برگزید که وابسته به یک نهاد دولتی بود. دستمزد، امکانات و شرایط کاری بسیار عالی‌ای داشت و از همه مهمتر در آنجا این فرصت را داشت که بر روی موضوعات جدیدی که در دنیا هم هنوز ناشناخته بود، پژوهش کند. پس از سالها مطالعه، تیم تحقیقاتی آنها توانست به کشف جدیدی در زمینه انرژی هسته‌ای برسد و او نقش مهمی را در این پروژه ایفا می‌کرد. آن پسر باهوش و بااخلاق که اکنون مرد بالغی شده بود، حالا به شهرت رسیده و بارها به بهانه‌های مختلف مورد تقدیر مقامات، قرار می‌گرفت و جوایز داخلی و خارجی بسیاری دریافت کرد. پس از مدتی خبر رسید که از تکنولوژی تازه کشف شده او، در تولید نسل جدیدی از بمب‌های نوترونی استفاده شده و این بمب‌ها برای نخستین بار بود که در این کشور تولید می‌شوند، با اعلام این خبر، تقدیرها از او بیشتر هم شد و کم کم اسمش به عنوان پدر بمب نوترونی در تمام کشور بر سر زبان‌ها افتاد. ولی خودش از این عنوان و مقام راضی نبود و از اینکه آن کشف به چنین نتیجه فاجعه‌باری منجر شده بود، از خودش بدش آمد. ولی کاری نمی‌توانست بکند جز اینکه از آن پژوهشگاه استعفا دهد. پس همین کار را کرد و در دانشگاهی مشغول تدریس شد ولی همچنان در هر جایی که می‌رفت، او را با همان عنوان پدر بمب نوترونی می‌شناختند.

سال‌ها گذشت و جنگ سختی میان کشور او و کشور همسایه درگرفت. جنگ به درازا کشیده بود و در رسانه‌ها شایعاتی پیرامون حمله هسته‌ای قریب‌الوقوعی شنیده می‌شد تا اینکه در نهایت شایعات به حقیقت پیوست و یک بمب هسته‌ای در شهر مرزی کوچکی توسط کشور رقیب، پرتاب شد. سران کشور مغلوب نمی‌خواستند حمله را بی‌پاسخ بگذارند و بلافاصله با بمب نوترونی قوی خود، شهر نسبت بزرگی از آنها را با خاک یکسان کردند و هزاران انسان را در یک لحظه کشتند. دانشمند جوان که اکنون مرد میانسالی شده بود تحمل دیدن این نتیجه فاجعه‌بار تحقیقاتش را نداشت و در فردای همان روز خود را حلق‌آویز کرد و با زندگی وداع گفت.

البته فرشته قبل از این‌ها شکست را پذیرفته بود و با حسرت این اتفاقات را می‌دید. چنین پایان تراژیکی که با این معجزه‌ آخر رقم خورده بود، دیگر جای هیچ دفاعی را باقی نمی‌گذاشت. فرشته‌های دیگری که ابتدا در زمان آن اعتراض‌ها همراهش بودند، پس از این اتفاق پشتش را خالی کردند و حتی برخی حرف از مجازات او می‌زدند. البته برخی دیگر از او حمایت می‌کردند و این فجایع را فقط متوجه فرشته و معجزه‌اش نمی‌دانستند.

خود فرشته اما در تمام این مدت شوکه بود. نمی‌دانست چه شد و کجای راه را اشتباه رفت، که کار به اینجا رسید. ایمانش را به همه چیز کاملا از دست داده بود. دوست داشت در این باره از خدا سوال کند ولی توان رویارویی با او را هم نداشت. خدا چون این را می‌دانست، اصلا به رویش نیاورد و چیزی نگفت. در نهایت بعد از چند ماه، یک روز وقتی فرشته برای دریافت ماموریتی، نزد خدا فرستاده شده بود، برای اولین بار بعد از آن اتفاق، همدیگر را دیدند.

موقع دیدار فرشته سعی کرد اصلا حرفی در این باره نزند و اگر خدا هم خواست بحث را به آن سمت بکشاند موضوع را عوض کند. ولی چند دقیقه‌ای نگذشت که خودش یک باره بغضش ترکید و خود را در آغوش خدا انداخت. بعد از آن حادثه این اولین باری بود که گریه می‌کرد. انگار غم تمام عالم روی دوشش سنگینی می‌کرد. تمام رنجی که پیش از این از دیدن رنج انسان‌ها می‌کشید در برابر رنجی که در این مدت تحمل کرده بود، مثل قطره‌ اشکی در برابر دریا بود. به خصوص این اتفاق آخر که خود را مقصر اصلی مرگ هزاران انسان می‌دید.

ساعتی را در آغوش خدا گریه کرد و خدا در تمام این مدت هیچ نگفت و فقط گرم و محکم آغوشش را فشار می‌داد. کم کم فرشته آرام شد و توان حرف زدن پیدا کرد. به اندازه یک جهان حرف در دلش بود. کلی سوال بی‌جواب که می‌خواست بپرسد ولی هق هق گریه‌ها، امانش را بریده بود. خدا که این را فهمید خودش سر صحبت را باز کرد. پرسید: حتما خودت رو مقصر می‌دونی نه؟

فرشته با سر تایید کرد. خدا با صدای گرم پدرانه‌ای ادامه داد: از نظر من هیچ تقصیری متوجه تو نیست. تو نیتت خیر بود و خطایی ازت سر نزده. اصلا بذار خیالت رو این طور راحت کنم، این حادثه هیچ ربطی به تو نداشته و لازم نیست خودت رو به خاطرش سرزنش کنی.

فرشته از این که خدا دارد او را دلداری می‌دهد اول خوشحال و بعد متعجب شد. خدا که از چهره او متوجه آنچه در سرش می‌گذشت، شده بود ادامه داد: اینا رو واسه دلخوشیت نمی‌گم. واقعا دخالت‌های تو و معجزه‌های من هیچ نقشی در سرنوشت این آدم‌ها نداشته و نداره.

فرشته که دید بحث جدی است کاملا گیج شده بود. بالاخره دهان باز کرد و پرسید: منظورت چیه؟ یعنی می‌خوای بگی انفجار اون بمب و مردن اون همه آدم، ربطی به او بچه‌ای که ما به دنیا دعوتش کردیم نداره؟

خدا فورا جواب داد: نه من این رو نگفتم. به اون بچه ربط داره ولی به ما ربطی نداره.

فرشته کم کم داشت عصبانی می‌شد گفت: چطور ربط نداره وقتی با دخالت تو و خواست من به این دنیا اومده؟

خدا با لحن خونسردانه خود سعی کرد فرشته را آرام کند پس پاسخ داد: اون بچه تحت تاثیر هزاران و میلیون‌ها اتفاق به دنیا اومد و بعد به این نقطه رسید. نقش ما در کنار همه اون میلیون‌ها اتفاق بوده. اگه هرکدوم اون اتفاقات طوری دیگه‌ای می‌افتاد، الان این وضعیت هم طور دیگه‌ای بود که شاید می‌تونست بدتر از چیزی که هست باشه.

فرشته که از جواب خدا بیشتر از آنکه قانع شده باشد، عصبانی بود جواب داد: امکان نداره. بدتر از این هم مگه میشه؟

خدا خونسردی‌اش را از دست نداد و گفت: دوست داری بدونی اگه این اتفاقات نمی‌افتاد، وضع چه طوری می‍‌شد؟

فرشته که انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشت، هیجان زده پاسخ داد: معلومه که دوست دارم. کاشکی می‌شد.

خدا لبخند زد و گفت: بذار ببینم. شاید بتونم یه کاریش کنم.

خدا رفت و خیلی زود برگشت و گفت: چشمات رو ببند می‌خوام ببرمت جایی که بتونی همه چیز رو با چشمای خودت ببینی.

فرشته چشمانش را بست و خیلی طولی نکشید که خدا گفت: خب حالا چشمات رو باز کن.

فرشته متوجه تغییر خاصی نشد. به نظر می‌رسید همان جای قبلی بودند. بیشتر دقت کرد ولی باز هم تفاوتی ندید. بالاخره پرسید: قرار بود بریم جایی دیگه. ولی انگار هنوز تو همون عرش خودمون هستیم؟

خدا گفت: بیشتر دقت کن. پایین رو یه نگاه بنداز.

فرشته به پایین یعنی به زمین، نگاه کرد. به دنبال چوپان می‌گشت ولی او را نیافت. کمی به گذشته نگاه کرد. به زمانی که هنوز آن مرد، چوپان ساده‌ای بود و گرگ‌ها قرار بود حمله کنند. می‌دید که معجزه‌ای رخ نداد و صاعقه‌ای زده نشد. گوسفندان یک به یک توسط گرگ‌ها تکه تکه شدند و از دست چوپان و سگش هم کار زیادی برنیامد. در نهایت بعد از اینکه بیش از نیمی از گله تلف شدند، چوپان توانست گرگ‌ها را فراری دهد و چندتایشان را هم بکشد. می‌دانست اگر با این وضعیت به روستا برگردد صاحبان گوسفندها او را زنده نمی‌گذارند و تا آخر عمر بدهکارشان خواهد بود. پس تصمیم گرفت باقی گوسفندها را با خود به شهر ببرد و همان جا بفروشد و بعد برای همیشه فرار کند و از آنجا برود. به شهر که می‌رسد، یکی از اهالی روستا او را می‌بیند و متوجه موضوع می‌شود. بدون اینکه چوپان متوجه شود او را تعقیب می‌کند تا محل استراحتش را پیدا کند. بعد با صاحبان گوسفندها تماس می‌گیرد تا خودشان را برسانند. فردای آن روز، گله‌داران سر می‌رسند و چوپان را قبل از فرار و در حالی که هنوز خواب بود به طرز فجیعی به قتل می‌رسانند و جنازه‌اش را با خود به روستا می‌برند تا درس عبرتی برای همه بشود.

فرشته با مشاهده این سرنوشت محتوم، حیرت زده شد. از دیدن نتیجه مشابه، ابتدا ناراحت ولی بعد خوشحال شد چون با وجود پایان یکسان، لااقل وقتی معجزه رخ داد، چوپان چند سالی بیشتر از حالا عمر کرد. البته این را هم می‌دانست که در ازای این چند سال، افراد زیادی توسط او مورد ظلم و آزار قرار گرفته بودند و البته نمی‌دانست در این وضعیت سرنوشتشان چه شده است؟ آنقدر غرق آنچه دیده بود شد که یادش رفت از خدا بپرسد اینجا کجاست و چطور این اتفاقات افتاده؟ پس فورا رو به خدا کرد و پرسید: من یه کم گیج شدم. چیزی که الان دیدم واقعی نبود دیگه؟

خدا جواب داد: چرا فکر می‌کنی تخیلی بود؟

فرشته با تعجب دوباره پرسید: پس نکنه اون معجزه و اتفاقات بعدش توهم بوده؟

خدا با نگاه شیطنت‌آمیزی گفت: اونو که خودت رفتی بینشون و لمسشون کردی. این رو هم اگه باورت نمی‌شه می‌تونی از نزدیک بری ببینی. ولی مطمئن باش همون قدر واقعیه.

وقتی با سکوت همراه با تحیر فرشته روبرو شد، ادامه داد: حالا بذار بقیه‌اش رو نشونت بدم. دوباره چشمات رو ببند.

فرشته چشمانش را بست و چند لحظه بعد باز کرد. این بار پیرمرد کارتن خواب را دید که هنوز زنده بود. ابتدا خوشحال شد ولی خیلی زود یاد داستان چوپان افتاد و حدس زد که احتمالا باز هم در خیالات بسر می‌برد. به زمان گذشته نگاهی انداخت. به وقتی که مرد خیر داشت به سمت پیرمرد می‌آمد. ‌دید که مرد غذا را به او می‌دهد و بدون هیچ مکثی می‌رود. برای پیرمرد آن شب فرقی با شب‌های دیگر نکرد و بعد از خوردن غذا بلافاصله به خواب رفت. فرشته شب‌های بعد را می‌دید که به همین منوال سپری می‌شد. یک هفته بعد باز هم گروهی خیر برای توزیع لباس و غذا، به آنجا آمدند و پیرمرد را که آن شب به خاطر سرمای شدیدی که خورده بود، خود را در حال مرگ می‌دید، به بیمارستان بردند. یک هفته آنجا بود تا حالش بهتر شد. نگران هزینه‌های بیمارستان بود که مطلع شد تمام هزینه‌ها پرداخته شده. پیرمرد وقتی فهمید زندگی‌اش را مدیون مهربانی و خیرخواهی کسانی است که اصلا نمی‌شناسدشان، منقلب شد. همان روز تصمیم گرفت اعتیاد را کنار بگذارد و دیگر به آنجا برنگردد. وقتی تصمیمش را با آن جوانان خیر درمیان گذاشت، خوشحال شدند و حمایتش کردند و او را به کمپ ترک اعتیاد فرستادند و پس از بازگشت، برایش در انبار یک فروشگاه بزرگ، شغل نسبتا ساده‌ای پیدا کردند که در عین حال حقوق خوبی هم داشت. چند ماهی مشغول بود تا اینکه کم کم هوس مواد دوباره به سرش زد. یک روز تصادفا از خیابانی که سال‌ها در آن می‌خوابید عبور کرد و تصمیم گرفت سری به دوستانش هم بزند و همان موقع لغزید و دوباره مصرف مواد را از سر گرفت. چند روز بعد مسئولین فروشگاه متوجه اعتیادش شدند، ابتدا تهدیدش کردند که اگر ترک نکند اخراج می‌شود. او تلاشش را کرد ولی نتوانست و در نتیجه از کار بی‌کار شد و دوباره به کارتن خوابی روی آورد و در نهایت همان ماجرای قبل تکرار شد.

فرشته یک بار دیگر دید که انگار سرنوشت با یک معجزه تغییر چندانی نخواهد کرد و آن معجزه تاثیری زیادی نداشته. اما هنوز اعتقاد داشت در ماجرای سوم قضیه متفاوت بود. تولد آن کودک و ساخت آن بمب، بر زندگی افراد زیادی تاثیر گذاشت و در نبود آن معجزه می‌توانست اوضاع متفاوت شود. خدا که دید هنوز کاملا قانع نشده باز هم از او خواست چشمانش را ببندد و سرنوشت ماجرای سوم را ببیند. ولی فرشته قبل از آن کنجکاو بود که بفهمد اینجا چه اتفاقی دارد می‌افتد. پس دوباره پرسید: آخرش نفهمیدم کدوم یک از این اتفاقات حقیقت داشت؟

خدا با لبخند همیشگی‌اش پاسخ می‌دهد: هر دو.

فرشته گفت: نمیشه که هر دوش اتفاق افتاده باشه. با منطقی که من بلدم جور درنمیاد. مثلا اون چوپان نمی‌تونه همزمان دو جا باشه یا توی یه لحظه دو تا کار رو بکنه. یا کدخدا شده و داره حکم میده یا فرار کرده رفته تو شهر.

خدا جواب داد: شاید مشکل از منطق تو باشه. نه تنها هر دوش رخ داده که حتی میلیون‌ها حالت دیگر هم اتفاق افتادن ولی تو هر لحظه فقط یکیش رو می‌دیدی. البته این مشکل تو نیست. من هم فقط به یک اتفاق آگاهم و بقیه‌اش، دیگه بهم مربوط نیست.

فرشته به فکر فرو رفت و همان طور مبهوت به خدا زل زد. نه تنها چیزی از حرف‌هایش سردرنمی‌آورد که گیج‌تر هم شده بود.

خدا بهت او را که دید ادامه داد: بذار چند تا اتفاق دیگه رو هم ببینیم تا بیشتر متوجه حرف‌هام بشی.

همان طور که توضیح می‌داد دست فرشته را گرفته بود و با سرعت به جاهای مختلف می‌برد که همه به نظر شبیه هم بودند ولی در هرکدامشان، زمین شکل متفاوتی داشت. برای درک بهتر او، خدا هر چه می‌دید را شرح می‌داد: همون طور که می‌بینی اینجا اون بچه اصلا به دنیا نمیاد. ولی ببین، چند روز بعد در جای دیگه‌ای در همون کشور، یه بچه‌ دیگه‌ای به دنیا میاد که وقتی بزرگ می‌شه باز هم در زمینه فیزیک هسته‌ای و در همون آزمایشگاه کار می‌کنه. همون طور که داری می‌بینی این یکی هوشش به اندازه بچه قبلی نیست و واسه همین دو سال دیرتر بمب نوترونی ساخته می‌شه ولی این دو سال توفیر چندانی نداره و ببین از اینجا به بعد انگار همه چیز تکرار می‌شه. نگاه کن! این صحنه‌ها برات آشنا نیست؟

فرشته که آنچه می‌دید را باور نمی‌کرد از تعجب دهانش باز مانده بود. با سر تایید کرد و گفت: دیگه نمی‌خوام دوباره این فاجعه رو ببینم. خواهش می‌کنم بریم.

خدا دست فرشته را گرفت و به جای دیگری رفتند. رو به او کرد و گفت: خب اینجا باز هم بچه به دنیا نمیاد و کسی دیگه هم نمی‌تونه بمب نوترونی بسازه ولی اینا باعث نمی‌شه جنگ بین این دو کشور درنگیره و … اصلا خودت ببین بقیه‌اش رو.

فرشته دید که چطور جنگ بین این دو کشور، به نابودی و بی‌خانمان شدن تعداد زیادی انسان منجر شد. این جنگ خیلی بیشتر از معمول طول کشید و چندین نسل را درگیر کرد. فرشته کودکانی را که دیده بود قبلا چطور با بمب نوترونی نابود شده بودند، پیدا کرد و می‌دید این بار با بمب‌های کوچک‌تر به شکل دردناک‌تری کشته و مجروح می‌شوند. بعضی از آنها را وقتی پیدا کرد که از شدت گرسنگی ناشی از قحطی گسترده، پوستشان به استخوان چسبیده بود. این جنگ هر دو کشور را به مرز نابودی کشاند و سرانجام وقتی چیزی جز ویرانه برایشان نمانده بود، صلح کردند. صحنه‌هایی که فرشته می‌دید به مراتب رقت‌انگیزتر از دیدن کشته‌های بمب نوترونی بود. چشمانش را بست و با صدایی بغض‌آلود به خدا گفت: نمی‌تونی یک صحنه دلنشین نشونم بدی. همه‌اش جنگ، همه‌اش فقر، همه‌اش بدبختی. زندگی انسان‌ها که فقط اینا نیست. نمی‌تونی روی خوشش رو نشونم بدی. دیگه تحمل دیدن این صحنه‌ها رو ندارم.

خدا هم که کمی منقلب شده بود سعی کرد لبخندش را حفظ کند و با لحنی آرام گفت: وقتی این بالایی، نمی‌تونی فقط یه بخش جهان رو ببینی و چشمت رو به بخش‌های دیگه‌اش ببندی. خوشی و ناخوشی همیشه باهمن. شاید روی زمین بشه ولی اینجا نمی‌شه. اگه قبول نداری بذار این رو نشونت بدم.

پس دوباره دستش را گرفت و به جای دیگری برد و از آنجا با هم به همان نقطه زمین نگاه کردند و خدا همزمان توضیح داد: می‌بینی؟ اینجا همون کشوره و اینا هم همون آدم‌ها و الان هم همون زمان. همه لب ساحل نشستن و خیلی خوشحال، دارن حموم آفتاب می‌گیرن. تو این موقعیت هیچ جنگ جدی رخ نداده. یعنی نه بچه‌ای به دنیا اومده نه بمب نوترونی ساخته شده و نه خبری از هیچ کدوم از ارتش‌های سابق هست. تو اینجا آدم‌هایی روی کار اومدن که نه تنها صلح دوست هستند که به فکر آبادی کشورشونن و دارن با قدرت پیشرفت می‌کنند.

فرشته که کم کم مطمئن شد آنچه می‌بیند واقعی است و قرار نیست باز فاجعه‌ای رخ دهد، با اطمینان پرسید: خب دیگه. همین خوبه. دست بهش نزن. بذار همین طوری بمونه.

خدا خندید و گفت: عجله نکن. می‌خوام سری به کشور همسایه هم بزنیم.

با نگاه به کمی آن طرف‌تر، آنها کشوری را می‌دیدند که در فقر کامل بسر می‌برد. تقریبا همه مردم در تلاش بودند به هر نحوی شده از مرز عبور کنند و به کشور ثروتمند همسایه بیایند. اعتیاد، بزه، سرقت و جنایت‌های سازمان یافته، به اتفاقات روزانه و عادی این کشور تبدیل شده بود و هیچ کس در آنجا احساس امنیت نمی‌کرد.

فرشته پرسید: باشه. فهمیدم چی می‌خوای بگی. منظورت اینه هنوز جاهایی هست که پیشرفت نکرده و همچنان مثل سابق باقی موندن. ولی این چه ربطی به همسایه‌شون داره؟ اتفاقا وجود اون کشور ثروتمند و مترقی، نشونه خوبیه برای اینا تا بفهمن که اگه بخوان شدنیه. اگه اونا تونستن، اینا هم می‌تونن.

خدا باز هم خندید و گفت: عجله نکن. اولا تو که این چیزا رو دیدی دیگه باید بدونی اینا همه‌اش شانسه و میتونست ماجرا طوری دیگه پیش بره. ثانیا، سرنوشت این دو کشور خیلی هم از همدیگه جدا نیست. بیا یه نگاه به عقب بندازیم.

به گذشته یعنی به حدود ۱۰ سال پیش رفتند. زمانی که کشور اول هنوز پیشرفتش را شروع نکرده بود و تقریبا هر دو در یک سطح بودند با این وجود رابطه بینشان خیلی هم تعریفی نداشت. یک روز کشور دوم طمع کرد و تصمیم گرفت بخشی از خاک کشور اول را بگیرد. پس به آنها حمله کرد و در کمتر از یک هفته، چند شهرش را به تصاحب خود درآورد. کشور اول سعی کرد مقاومت کند و همزمان با سایر قدرت‌های خارجی لابی کرد تا آن کشور را تحت فشار قرار دهند در نهایت با حمایت آنها جنگ را به نفع خود خاتمه داد و کشور دوم که از تحریم توسط بقیه کشورها واهمه داشت تسلیم شد. کشور اول از پیروزی خود نهایت استفاده را کرد و با فشار بیشتر توانست کشور دوم را محکوم کند و غرامت سنگینی از آن‌ها بگیرد. کشور دوم بعد از این اتفاق، دیگر توان خود را از دست داده بود. دولت تحت فشار افکار عمومی به خاطر به وجود آوردن این فاجعه استعفا داد و آشوبی برپا شد و تا مدت‌ها جنگ داخلی بین احزاب و اقوام مختلف در جریان بود. رکود اقتصادی به فقر دامن زد و آمار سرقت و بزه روز به روز بالاتر می‌رفت.

اما از سوی دیگر کشور اول غرامت دریافتی را در صنعت و کشاورزی سرمایه گذاری کرد و توانست اشتغال ایجاد کند و با ثروت کسب شده خیلی زود به پیشرفت چشمگیری برسد و رفاه عمومی بالا رفت و در پی آن سطح فرهنگ جامعه نیز رشد کرد. همه چیز رو به بهبود بود و بزرگترین مشکلشان فقط مهاجرت اهالی کشور همسایه به آنجا بود.

فرشته با دیدن تاریخچه آنها متوجه پیچیدگی اتفاقات شد. حسابی گیج شده بود. نمی‌دانست حق با کیست. اگر کشور دوم طمع نمی‌کرد، این اتفاقات برایش نمی‌افتاد اما از سوی دیگر غرامت تحمیل شده به آنها هم ناعادلانه و ظالمانه بود. از طرفی کشور اول توانسته بود هم با مدیریت درست ثروتش و هم استفاده از همان غرامت ناعادلانه به این جایگاه دست یابد. تفکیک همه این عوامل تاثیرگذار دشوار بود. هر چه بیشتر فکر می‌کرد، بیشتر خود را عاجز می‌دید. پس رو به خدا کرد و گفت: بسه دیگه. خسته شدم. مخم نمی‌کشه و دیگه نمی‌تونم ادامه بدم.

خدا که نمی‌خواست بدون نتیجه‌گیری فرشته را رها کند با نگاه پیروزمندانه‌ای پرسید: خب حالا نظرت راجع به معجزه چیه؟ بازم دوست داری جای من باشی؟

فرشته که خودش را کاملاً ناامید و شکسته خورده می‌دید ابایی از اعتراف نداشت و متواضعانه جواب داد: معلومه که نه. ولی خوشحالم که این تجربه رو کسب کردم و چیزهای زیادی فهمیدم. می‌دونی؟! حالا جهان برام مثل یک کلاف سردرگمه که بدجوری به هم گره خورده. معجزه انگار فقط یک گره رو باز می‌کنه ولی همچنان هیچ نخی نمی‌تونه جدا بشه. الان دارم فکر میکنم بهتر این بود که نمی‌ذاشتی کار به اینجا برسه و این کلاف اینقدر تو هم گره بخوره. اصلا چرا باید چیزی رو بسازی که نتونی کنترلش کنی؟

خدا باز هم خندید و گفت: شاید باورت نشه ولی من هم باهات موافقم. فقط مشکل اینجاست که من بی‌تقصیرم. این جهان رو وقتی بهم سپردن همین جوری بود. البته راستش نه این قدر پیچیده ولی بهر حال از کنترل خارج شده بود.

فرشته بیشتر از قبل تعجب کرد. فکر کرد خدا دارد شوخی میکند ولی کم کم باورش شد که جدی است. با کمی عصبانیت پرسید: یعنی چی؟ مگه تو خالقش نبودی؟ تا الآن چیزی راجع به تحویل دادن، نگفته بودی.

خدا جواب داد: دلیلی نداشت به شما بگیم. کلا از اول هم قرار نبود در این باره با کسی صحبت کنیم. مگر اینکه کسی خودش بفهمه …

فرشته به میان صحبت خدا پرید و با نهایت تعجب پرسید: چی؟! صحبت کنید؟ مگه چند نفرید؟

خدا از تعجب فرشته به قهقه افتاد. وقتی خنده‌اش کمی آرام شد جواب داد: یادم رفت اینو بهت بگم. این جاهایی که با هم رفتیم و اتفاقات دیگه رو دیدیم، هر کدوم واسه خودشون یه جهان دیگه هستن که یه خدای جداگانه دارن. من برای اینکه بتونم تو رو با خودم به جهانشون ببرم باید ازشون اجازه می‌گرفتم و خوشبختانه همه برخورد خوبی باهام داشتن. آخه من قبلا خیلی این کار رو نکردم و دوست ندارم هی مزاحمشون بشم. واسه همین اینقدر باهام خوب راه اومدن. راستش خیلی واسه خودم جذاب نیست بدونم تو جهان‌های دیگه چه خبره. فکر کنم دلیلش رو خودت الان فهمیدی. دیدی که همه جا مثل همه و هیچ جا خبر خوشی نیست. البته از این جایی که ما هستیم.

فرشته چند دقیقه‌ای ساکت ماند و غرق در افکارش بود تا چیزهایی که می‌شنید را هضم کند. بعد سوالی به ذهنش رسید: فقط من یه چیز رو نفهمیدم، که الان کار شما چیه اصلا؟

خدا با پوزخند جواب داد: هیچی. مدتیه دیگه کارمون فقط شده نظارت به کار شماها.

بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: اگه منظورت اینه که کار کل این مجموعه عرش کبریایی چیه در اون صورت تنها چیزی که می‌تونم بهت بگم اینه که نمی‌دونم. من هیچ آگاهی نسبت به این موضوع ندارم. نه من نه هیچ کدوم از خداهای دیگه نمی‌دونه اینجا چی کار می‌کنه.

فرشته دیگر توان شنیدن این موضوع را نداشت. کاملا عصبانی شده بود و با لحن تندی تکرار کرد: نمی‌دونید؟ بهش آگاهی ندارید؟ پس کی می‌دونه؟ کی تو رو توی این جایگاه منسوب کرده؟ انتظار نداری قبول کنم که همه این اتفاقات، همه این دم و دستگاه‌ها، برو و بیا، این همه فرشته‌ای که از صبح تا شب جون می‌کنن، این همه انسانی که دارن زجر می‌کشن، حیوونا، درختا، ستاره‌ها، همه و همه الکیه و واسه هیچ و پوچ اینجان؟ بهم بگو. بگو که این طوری نیست.

خدا که از این برخورد تند فرشته حسابی جا خورده بود، خنده در لبهایش خشک شد. خیلی آرام و با کمی ترس تکرار کرد: نمی‌دونم.

فرشته با خشم بیشتری داد زد: مگه تو خدا نیستی؟ مگه نمی‌گفتی عالمم؟ پس چی شد؟ چرا دروغ گفتی؟ چرا همه ما رو سر کار گذاشتی؟ لعنت بهت.

خدا همان طور ساکت مانده بود. بعد از دقایقی ناگهان بغضش ترکید و اشک از چشمانش جاری شد. فرشته به خودش آمد و فهمید که خیلی زیاده‌روی کرده. انگار فراموش کرده بود که دارد با خدا صحبت می‌کند. همان خدایی که تا چند روز پیش، با دیدن جبروتش به رعشه می‌افتاد. ولی حالا می‌دید که مثل یک کودک دارد اشک می‌ریزد. تا به حال کسی جرات نکرده بود این طور با او صحبت کند. نمی‌دانست باید چه کار کند تا اوضاع آرام شود. ناخودآگاه دستش را روی شانه‌ خدا گذاشت و کمی فشار داد. خدا نتوانست خود را کنترل کند و به آغوش فرشته افتاد. حالا دیگر صدای گریه‌شان را کل عرش می‌شنیدند.

هق هق گریه‌های خدا، آخرین صدایی بود که از او شنیده شد. بعد از آن روز دیگر هیچ کس او را ندید. از فرشته هم خبری نبود. کم کم همه پذیرفتند که این جهان دیگر خدایی ندارد.

Amir Hojati بودنی در مسیر شدن
وبسایت http://amirhojati.ir

7 thoughts on “افسانه کبریا

  1. سلام .خداقوت
    داستان پر کش و قوسی بود .من موقه خوندن خیلی درگیر اتفاقات شدم و عجله داشتم ببینم خدای افسانه ای قراره چه کاری انجام بده
    رفتارفرشته برام غیر معمول بود و انگارفرشته خدابود و دستور می داد
    و خدا باید اطاعت می کرد .
    آخرش خدای قصه کجا رفت ؟؟؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برگشت به بالا