عصبانی نیستم

آدم خوش صحبتی بود. خیلی دوست داشت تعریف کند و از همه چیز هم می‌گفت. نمی‌دانم کی و چطور بحث رسید به 88 و جریان بازداشت شدنش در آن ایام. البته اوایل صحبت یک بار اشاره‌ای به آن کرده بود ولی چون من مطمئن نبودم دوست دارد موضوع را باز کند یا نه، سوالی نکردم و بحث عوض شد ولی این بار خودش دوباره رسید به همین موضوع و با جزئیات فراوان شروع کرد به تشریح آن:

“من اون موقع‌ها اصلا از خونه بیرون نمیومدم. خیلی هم دنبال مسائل سیاسی نبودم و کاری به این چیزها نداشتم. یه روز حوصله‌ام سر رفت و از خونه زدم بیرون. دیدم جلوتر مامورها اشک‌آور میزنن و یه سری هم در میرن. من پیش خودم فکر کردم که من که کاری نکردم و طبیعتا باهام کاری ندارن. پس با خونسردی از کنار مامورا رد می‌شدم. تا یهو یه جایی همه در رفتن ولی من سعی کردم بدون اینکه بدوم فقط کمی سرعتم رو زیاد کنم و برم که یهو یه دستی از پشت یقه‌ام رو گرفت و نگهم داشت. تا خواستم برگردم ببینم کیه و چیه، چسبوندم به دیوار و دستم رو از پشت پیچوند. بعد با همون حالت هلم داد به سمت یه وانت مشکی که قفس داشت و پرتم کرد اون تو. چند نفر دیگه هم داخل ماشین بودند. خیلی منطقی و با خونسردی داشتم میگفتم جناب اشتباه شده و من اصلا کاری نمی‌کردم و همین طوری از اینجا رد میشدم ولی کسی گوشش بدهکار حرفام نبود. دستم رو به میله‌ها چسبونده بودم و به هر ماموری که رد می‌شد، التماس میکردم به حرفم گوش بده که یک لحظه صدای بلند برخورد باتوم به میله‌ها رو شنیدم و درد وحشتناکی احساس کردم، که پاهام رو سست کرد. به خودم که اومدم دیدم بند اول انگشت وسطم آویزونه و من از درد داشتم به خودم میپیچیدم. بقیه که کنارم بودن برام جا باز کردن تا بشینم و سعی کردن کمی آرومم کنن. بعد از اون هم چند باری اومدن سمتمون و با باتوم سر و دستمون رو نوازش کردن ولی دم بچه ها گرم. من رو وسط نشونده بودن تا ضربه‌ای بهم نخوره چون فهمیده بودن که این کاره نیستم و می‌دیدن چطور دارم از درد به خودم می‌پیچم و گریه می‌کنم. ما رو اون شب بردن بازداشتگاه. نمیدونم کجا بود ولی مدتی همون جا بودیم و حسابی شکنجه شدیم.”

به اینجا که رسید کمی بغض در صدایش آمد. خیلی توضیح نداد که چه گذشته. من هم سوالی نکردم و نخواستم تحت فشار قرارش دهم. چون حس کردم قاعدتا شرح این اتفاقات نباید آسان باشد و بهتر است آنچه را که خودش دوست دارد بگوید.

“اون زمان‌هایی که یکی رو از داخل سلول می‌بردن و ما نمی‌دونستیم چی در انتظارشه، جزو سخت‌ترین لحظات بود. وقتی برمی‌گشت همه دورش جمع می‌شدیم و حمایتش می‌کردیم. هیچ دوست و رفیقی، هر چقدر هم باهات صمیمی باشه و به هم اعتماد داشته باشین و اصلا از بچگی باهم بزرگ شده باشید و از همه رازهای همدیگه هم با خبر باشید، باز هم به اندازه هم‌سلولیت به تو نزدیک‌تر نمی‌شه. عمیق‌ترین حس‌ها و نزدیکی رو بعد از شکنجه و در کنار اون هم‌سلولی‌ها تجربه می‌کنی. چون وقتی تحت شدیدترین فشارها باشی، دنبال کسی می‌گردی که بهش کمی اعتماد کنی و بتونی باهاش باشی و آرومت کنه. من بعد از این که اومدیم بیرون هم با همه‌شون در ارتباط بودم. اکثرا از ایران رفتن و به خاطر احتیاط، دیگه نمی‌شه خیلی باشون در تماس بود ولی با یکیشون که نرفته، هنوز حتی رفت‌ و آمد خونوادگی هم داریم. بگذریم.
من شانسی که آورده بودم این بود که بابام بازنشسته نیرو انتظامیه ولی با این وجود، تا پیدام کردن و درم آوردن یک ماهی طول کشید. هر کسی که آزاد شد یا مثل من کسی رو داشت یا پول زیادی داشتن و دادن. و گرنه معلوم نبود چی میشه. همون یک ماهی که اونجا بودم، چنان بلایی سرم اومد که حد نداره. منی که قبل از اون کلی اهل بگو بخند بودم تا مدت‌ها با کسی حرف نمی‌زدم. چند سالی پیش روانپزشک میرفتم و یه سری قرص برام نوشت و کم کم بهتر شدم و تونستم با اون اتفاقات کنار بیام.”

البته به نظر نمی‌آمد کامل کنار آمده باشد. این را از لحن حرف‌هاش یا خاطرات دیگرش هم می‌شد فهمید که چقدر عصبی و افسرده است. مثلا وقتی که داشت از خودکشی حرف می‌زد که اگر زن و بچه دو ساله‌اش نبودن الان خودش را کشته بود. یا وقتی که داشت این خاطره را تعریف می‌کرد:

“چند ماه پیش، که تازه یه پراید خریده بودم، پارکش کردم سر خیابون. تو محله خودمون همه رو می‌شناسم و همه هم من رو می‌شناسن ولی چون ماشین تازه بوده هنوز کسی نمی‌دونست مال منه. صبح اومدم دیدم شیشه شکسته و پخش و باندها نیستن. زنگ زدم پلیس و به جای اینکه انگشت نگاری کنن و شواهد رو ببینن، برگشته بهم میگه از کجا معلوم کار خودت نباشه که بخوای بندازی گردن کسی. نزدیک بود باهاش دست به یقه بشم. داشت دست بند بهم میزد و میخواست ببرتم. یه آشنا تو نیرو انتظامی داشتم. اسمش رو آوردم و بعد زنگ زدم بهش. گوشی رو بردم سمت ماموره و گفتم میخواد با خودت صحبت کنه. اولش قبول نمیکرد بعد با اصرار گوشی رو گرفت و نفهمیدم از پشت خط، چی بهش گفت که دیگه بی‌خیال شد. منم بی‌خیال شکایت شدم ولی دلم میخواست یه کاری بکنم. خیلی زورم اومده بود که این طوری کسی بهم ضرر زده. به همه راه‌ها فکر کردم. آخرش به این نتیجه رسیدم دوباره یه ضبط بندازم رو ماشین و همون جا پارکش کنم و شب بخوابم رو صندلی عقب و یه چیزی بکشم روی خودم تا معلوم نباشم و تا دزد شیشه رو شکست و سرش رو آورد داخل، با شوکر بزنم روی گردنش و بی‌هوشش کنم. بعد می‌برمش همین قبرستون بالا، چالش میکنم و تمام. ولی یکی منصرفم کرد و گفت اینا معمولا همدست دارن که دورتر وایساده و کشیک میکشه و تا ببینه میاد سراغت و هیچ کاریش نمیتونی بکنی. دیدم راست میگه ولی بازم نمی‌تونستم بی‌خیال دزدها بشم.”

از این که این قدر راحت از کشتن کسی حتی یک دزد حرف می‌زد، جا خوردم و کمی ترسیدم ولی وقتی خودم را جایش گذاشتم دیدم در موقعیتی مشابه که کسی سرم کلاه گذاشته یا مالم را دزدیدند، افکاری شبیه به این داشتم. پس فقط او جرات کرده و آنها جلوی من به زبان آورده و البته جسارت عملی کردنشان را هم در خودش می‌دیده. پس شاید خیلی نتوان آن را به تجربیات بازداشتش، نسبت داد. ولی در کل سر پر سودا و جسوری داشت. ویژگیی که در داستان بعدی کاملا خودش را نشان داد:

“یه دوست قدیمی دارم که نزدیک رودبار زندگی میکنه. اون موقع‌ها که دانشجو بودم یه بار بهم زنگ زد گفت مدیرمون یه پیامی بهش دادن و اونم به من گفته و من هم خواستم به تو بگم که بریم دنبالش. ظاهرا پول خوبی توشه. توضیح زیادی نداد و بعدا که رفتم پیشش داستان رو مفصل تعریف کرد که گویا برای مدیره یه ناشناس پیام داده که من چوپانی هستم سمت لرستان و کوزه‌ای پیدا کردم پر از سکه، ولی نمی‌دونم چطور اون رو بفروشم، سر کتاب باز کردم و شماره شما رو بهمون داد.
ما وسوسه شدیم که بریم دنبال این گنج‌ها. باهاشون تماس گرفتیم و من رو کارشناس عتیقه شناسی معرفی کردن و قرار شد ما بریم اونجا و این سکه‌ها رو اول کارشناسی کنیم. من و همون دوستم که اتفاقا خیلی هم چاق بود و یک دوست دیگه، سه تایی رفتیم سمت درود تا با اون چوپون‌ها ملاقات کنیم. چون حدس میزدیم تله باشه، قبلش یه اتاق تو یه مسافرخونه گرفته بودیم و همه وسایل رو اونجا گذاشتیم و به مدیرش سپردیم که اگه دیر کردیم به فلان شماره زنگ بزن. با یه گوشی قدیمی و یه چاقو رفتیم محل قرار که یه پارک خلوت خارج شهر بود. تصمیم گرفتیم از هم جدا بشیم ولی طوری که هم رو بتونیم ببینیم تا اگه اتفاقی افتاد سریع فرار کنیم و کمک بگیریم. سر قرار نیومدن و بعد از کلی معطلی آدرس جدید دادن و بعد همین طوری هی می‌چرخوندنمون و منم پشت تلفن عصبانی شده بودم و دیگه داشت کار به دعوا می‌کشید. تا بالاخره سه تامون رو کشوندن تو یه خرابه و چند نفری دوره‌مون کردن. همون اول کار، یکی با ژ 3، چند تیر هوایی زد. هیچ کسی اون اطراف نبود و ما دیگه مطمئن شدیم کسی قرار نیست کمکمون کنه و راه فراری نداریم. داشتیم فکر کردیم بدوییم و بریم ولی مطمئن بودیم این دوست چاقمون نمیتونه با سرعت ما فرار کنه و نمی‌خواستیم تنهاش بذاریم. خلاصه لختمون کردن و دنبال پول میگشتن. بهشون گفتیم ما فقط واسه بازدید اومدیم و پولی با خودمون نیاوردیم. باور نمیکردن و میگفتن تو که کارشناس آثار باستانی هستی پول داری. وقتی مطمئن شدن که هیچی باهامون نیست گفتن زنگ بزنید بگید اگه پول نفرستن میکشیمتون. به همون مدیر که ما رو تو این هچل انداخته بود زنگ زدیم و تا یه کم توضیح دادیم که اینا دارن ما رو می‌کشن، ترسید و قطع کرد و بعدش هم دیگه هر چی زنگ زدیم، جواب نداد. هوا بدجوری سرد بود و کلی برف رو زمین نشسته بود. تو اون وضعیت داشتیم التماسشون میکردیم که بذارن ما بریم. ولی فایده نداشت و مطمئن بودیم که زنده از اینجا نمی‌ریم. یهو یاد دوست و همکلاسی لرم افتادم که وقتی فهمید میخوام برم اینجا، التماسم کرده بود و میگفت نرو میکشنت. ولی وقتی دید من گوشم بدهکار نیست، بهم گفت اگه اتفاقی افتاد بگو من از اقوام بیرانوندها هستم. اینا خاندان بزرگی هستن و کسی جرئت نمی‌کنه کاری باهاشون داشته باشه. منم اونجا وسط التماس‌ها گفتم ما با خاندان بیرانوند وصلت کردیم و اینا اگه بفهمن ما رو کشتید، زنده نمیذارنتون. بعد این حرف کمی ترسیدن و آخر تصمیم گرفتن بیخیالمون بشن و برن. ما هم سریع فرار کردیم اومدیم مسافرخونه وسایلمون رو جمع کردیم و دیگه یک دقیقه هم اونجا نموندیم. تو راه راننده‌ای که ما رو تا بروجرد می‌رسوند، از روی سر و وضع و حالمون فهمید اتفاقی برامون افتاده. ما هم براش تعریف کردیم. خیلی شرمنده شد گفت لرها همه‌شون این طوری نیستن و بیاید بریم خونه‌مون ما ازتون پذیرایی کنیم. با وجود اینکه قابل اعتماد به نظر میرسید ولی ما جرئت نکردیم دیگه ریسک کنیم. از بروجرد با اتوبوس برگشتیم تهران و مستقیم رفتیم سراغ اون مدیر. پیداش کردیم و یه دل سیر کتکش زدیم و تمام داغ دلمون رو سرش خالی کردیم. بعدا فهمیدیم این پیام رو به خیلی‌ها دادن و حتی شنیدم، سر مهران مدیری هم این جوری کلاه گذاشتن. دیگه نمی‌دونم آخرش گرفتنشون یا نه.”

من هم یادم بود که آن سال‌ها بعضی‌ها می‌گفتند که این پیام را دریافت کردند و خیلی‌ها ظاهرا باور کردند و به طمع گنج، جان و مالشان را به خطر انداختند.
در آن چند ساعت، باز هم داستان گفت. قصه‌هایی از خودش. قصه‌های دیگران. قصه‌هایی که بی‌تاب شنیده شدن بودن از زبان کسی که هیچ کس نبود.

Amir Hojati بودنی در مسیر شدن
وبسایت http://amirhojati.ir

2 thoughts on “عصبانی نیستم

  1. نویسنده این داستان های زیبا و دلچسب عشق من می‌باشد. تمامی جان و دل من برای ایشان محفوظ است😍🤗

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برگشت به بالا