تا به حال نوزاد تازه متولد شدهای را دیدهاید؟ موجودی که به قدری ناتوان است که باید حتما فرد یا افرادی از او مراقبت کنند و دائما نیازهایش را برآورده کنند. فاصله بین احساس نیاز تا برطرف شدن آن به چند دقیقه هم نمی رسد. کافیست کمی گریه کند تا کل اطرافیانش را برای برطرف کردن نیازهایش بسیج کند. به محض احساس نیاز به اجابت مزاج، کار خود را می کند و اگر تشنه یا گرسنه شود یا جایی از بدنش درد کند یا بسوزد آنقدر جیغ و فریاد می کند تا همه را متوجه خود و نیازهایش کند. او طاقت هیچ درد و کمبودی را ندارد. چون هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده. پیش از این او در رحمی قرار داشته که نیازهایش حتی قبل از احساس نیاز برطرف می شده و اکنون همین اندازه تحمل رنج هم برایش عذاب آور است. به همین دلیل پس از هبوط از بهشت رحم رنج و درد زیادی میکشد تا زمانی که به زمین سخت عادت کند و به مرور می فهمد که در اینجا قرار نیست همه چیز حاضر و آماده باشد و رنج جزئی از زندگی زمینی است. این رنج به مرور بیشتر و بیشتر می شود. مثلا یک کودک 6 ساله شاید دیگر به راحتی به غذا و آب دسترسی نداشته باشد و برای اجابت مزاج هم باید قدری تحمل کند. اما همچنان این اعتقاد در او پابرجاست که به هر چه بخواهد می رسد و هرکاری بخواهد می تواند انجام دهد چون تا آن زمان تجربه ای غیر از این نداشته. این خود خداانگاری یا تصور فرزند دردانه خدا بودن برای برخی تا مدتها ادامه پیدا می کند تا زمانی که اولین تجربه شکست رخ دهد. شکستی که مقصر مشخصی ندارد و از اختیار فرد کاملا خارج بوده. تجربیاتی مانند مرگ عزیزان، حوادث طبیعی و رخدادهای کلان اجتماعی میتوانند تصور تحت اختیار کامل بودن جهان را با تناقضی جدی روبهرو کند. فرد پس از این اتفاقات دیگر کمتر جهان را امن تصور میکند و با تکرار این حوادث دیگر جهان جای خطرناکی خواهد بود. دیگر خود را فردی رها شده از دامان مام زمین میبیند که باید تک و تنها در دنیایی پر از حوادث پیش بینی نشده در مسیری نامعلوم به پیش برود.
البته چنین جهانی شاید تنها در نگاه فرد کهن سالی است که به جایگاه دلخواه خود در زندگی نرسیده و تقدیر و سرنوشت را مقصر اصلی ناکامیهای خود می داند. ولی در اکثر انسانها کمی دیدگاه ملایمتری وجود دارد. برخی خود را قویتر از سرنوشتی که تقدیر برایشان رقم زده میدانند و معتقدند با تمام ناملایمات زندگی توانسته اند بر آن غلبه کنند و از وضعیت موجود راضیاند. برخی نیز به کل تقدیر را انکار میکنند و تمام مسئولیت زندگی خود را بر عهده میگیرند حتی اگر سراسر شکست و ناکامیهایی باشد که هیچ کدام به انتخابشان نبوده اما آنها باز هم به نحوی خود را عامل اصلی این شکستها میدانند ولو به شکل غیرمستقیم یا ماورایی مثلا کسانی که به نوعی انرژی روانی موجود در کائنات اعتقاد دارند. در سوی دیگر طیف اعتقاد به تقدیر، کسانی هستند که نه تنها هیچ اعتقادی به وجود نیرویی خارج از اراده انسان ندارند، که حتی هیچ وقت چنین اتفاقات خارج از کنترلی هم برایشان رخ نداده. درست مانند کودکی که بزرگترین ناکامی زندگی اش گم شدن اسباب بازی یا بریدن انگشت دستش بوده. چنین انسانی هیچ درکی از شکست و درد ندارد و همیشه توان خود را برای انجام هرکاری بیش از حد واقعی برآورد میکند و همین موضوع، تجربه شکست را برایش محتملتر میکند اما بالاخره دیر یا زود این شکست رخ خواهد داد. شاید واقعبینترین نگاه پس از این شکستها حاصل شود.
جهانی که در آن قرار داریم فارغ از حضور ما به حیات خود ادامه میدهد و ما تنها یک تن از بیشمار تنهایی هستیم که حق آزادی و اختیار دارد و این آزادی در محدوده چارچوبهای همین جهان قرار میگیرید. پس باید همزمان با تصور قدرت زیاد و توان بالا برای در اختیار گرفتن زندگی خود، متوجه عجز و ناتوانیمان برای تعیین سرنوشت خود در این جهان لایتنهی هم باشیم.