آیا وطنم پاره تنم است؟

وطن، سرزمین، ملیت، میهن، قوم، نژاد، مرز، شهر، روستا، ایالت، کشور همه واژه هایی هستند که یک اصل زیربنایی مشترک دارند. پذیرفتن محلی به عنوان جایی که متعلق به ماست و عرق خاصی نسبت به آن داریم. اما به راستی این مکان کجاست و این تعصب و مهر نسبت به آن از کجا می آید؟ چه کسی این مرزها را تعریف کرده؟ به چه چیز آن باید عشق ورزید، آب، خاک، مردم؟ معیار ما برای هم وطن نامیدن کسی، به دنیا آمدن او در خاک ماست یا داشتن پیوند خونی یا زبان مشترک؟ ساکنین مناطق مرزی، وطن خود را چگونه تشخیص می دهند؟ پاسخ این سوالات و سوالات مشابه را، باید در ریشه های تاریخی این مفهوم جستجو کرد.
بشر اولیه از زمانی که به زندگی اجتماعی روی آورد مکانی را برای تجمع و استقرار انتخاب کرد. این مکان در ابتدا جای ثابت و مشخصی نبود و هر زمان بسته به آب و غذا و پوشش گیاهی مناسب تغییر می کرد و او دائما در حال کوچ بود (مشابه عشایر و کوچ نشینان فعلی). آنها دائما در حال جابجایی بودند و اهمیتی نداشت جایی که در آن سکنی می گزینند همان جایی است که قبلا در آن به دنیا آمده اند، بزرگ شده اند یا حتی از آنجا عبور کرده بوده اند یا نه. تنها شرایط مساعد زندگی اهمیت داشت. خانه جایی بود که آب و غذای کافی و هوای مساعد داشت. اینها در دوره ای بود که بشر به شکار و دامپروری می پرداخت. پس از این که او به کشت و زرع مشغول شد، شرایط عوض شد و مفاهیم جدیدی وارد زندگی بشر گردید. در این دوره دیگر بشر نمیتوانست هر لحظه به جایی برود چون زندگی اش به عوامل محیطی ثابتی وابسته شد. وقتی تصمیم به کشاورزی گرفت باید تا زمان به ثمر رسیدن محصولش در آنجا باقی می ماند و از زمین در برابر حیوانات و آفات و مهاجمین دیگر مراقبت می کرد. بعد از به ثمر رسیدن محصول نیز باید مجددا برای سال جدید برنامه ریزی میکرد و اگر هر جایی هم می رفت سعی می کرد دوباره به همان زمینی که قبلا در آن زحمت کشیده بازگردد. با یکجا نشین شدن انسان ها، آنجا مجبور بودند به عواملی که قبلا آنها را مجبور به کوچ و جابجایی می کرد (مانند سرد یا گرم شدن هوا، سیل و طغیان رودخانه، خشکسالی، حمله حیوانات و …) به نحوی غلبه کنند. یک راه مغابله مشارکت و همکاری با دیگر ساکنین آن منطقه بود که اتفاقا برادران و خواهران و خویشان خودشان بودند. آنها با یکدیگر تجهیزات و ابزارهایی می ساختند که بتوانند منطقه خود را از گزند آسیب های طبیعی و غیرطبیعی حفظ کنند و همین ها پیوندشان را با منطقه مربوطه بیشتر و بیشتر می کرد. به مرور خانواده ای که تصادفا منطقه ای را مناسب یافته و مقیم شده بود، حالا چندین سال شده که در آنجا سکونت یافته و تعلق خاطر پیدا کرده است. زیرا آن منطقه را ملک اجدادی خود می داند. و به واسطه هزینه ای که در آن کرده، خود را نسبت به آن محق می داند.
اما این همه موضوع نیست. دلایل بیشتری لازم است تا فردی عشقی نسبت به خاک خود پیدا کند. بخش دیگر مساله مرتبط است با مذهب. در مورد پدیده دین و نحوه به وجود آمدن آن بحث مفصل است که در این مقال نمی گنجد. اما در حد اشاره می توان گفت دین و سرزمین، از گذشته پیوندی دیرین دارند. زمانی که بشر به پرستش توتم ها روی آورد، معمولا آن ها را در جای خاصی قرار می داد که طبعا همان منطقه ای بود که زندگی می کرد. این توتم وظیفه حفاظت او و قومش را در برابر اتفاقات خارج از کنترل، بر عهده داشت. اما چطور این بت ها و اشیا یا اماکن بی جان چنین قدرتی را بوجود می آوردند؟ در این مورد نیز بحث مفصل است ولی آنچه در اینجا مهم است، ایمان و اتحادی است که توتم در مردم ایجاد می کرد. افراد یک قوم گرد توتم جمع می شدند و در ازای قربانی هایی از او می خواستند آنها را در برابر دشمنان طبیعی و انسانی حفظ کند و سپس به جنگ با دشمن می رفتند و فداکاری های بسیاری در این راه می کردند. وقتی برای حفظ جایی این قدر هزینه داده شده باشد، طبیعتا به راحتی حاضر به ترک آن نخواهند بود. پس باز هم پای آن خواهند ایستاد و تعلق خاطر نسبت به زمین و مردمانش بیشتر خواهد شد.
این روند در دوره روستا نشینی پایه گذاری شد و به مرور شدت گرفت. زمانی که اداره منطقه سخت تر شد و حاکمیت به وجود آمده، این مفهوم هر چه بیشتر با سرزمین پیوند پیدا کرد چون حکومت نیاز به محدوده داشت و باید مرز مشخصی برای آن تعریف می شد. حالا دیگر از ورود اجداد مشترک به آن سرزمین آنقدر گذشته بود که یافتن پیوند خونی با دیگران دشوارتر شود. افراد زیادی هم از مناطق مختلف بودند که از یک توتم پرستش می کردند. مهاجرت و تبعید نیز همچنان به دلایل گوناگون، وجود داشت و باعث می شد افراد یک قوم در نقاط مختلفی ساکن شوند. همه این عوامل در کنار هم باعث ایجاد مفهوم جدیدی به نام قلمرو شد. قلمرو مرز قراردادی بود که حاکمان با توافق همسایگانشان، تعیین می کردند. هر از چندگاهی آنها برای گسترش این محدوده، می جنگیدند و این مرزها دائما در حال جابجایی بود. اما تفاوت هایی میان این قلمرو و مرزی که پیش از این مردم برای سرزمین خود در نظر می گرفتند وجود داشت. تا پیش از این مرزها را، ریشه اجدادی مشترک، مالکیت زمین، توتم مشترک و چیزهایی مشابه آن، تعیین می کرد اما در نظام حکومتی و شهری، حاکم این مرز را مشخص می کرد و همه ملزم به پذیرفتن آن می شدند. این تقابل میان دو مرز، در دوران معاصر نیز وجود داشته و حتی در مناطقی هنوز وجود دارد. حاکمان سعی دارند مرزهایی را برای شهر، استان و کشور تعیین کنند و همه اقوام را در زیر این چتر قرار دهند. از سوی دیگر، اقوام، پیوندهای سابق خود را از دست داده اند. آنها هر چیزی را که نشان از اجداد مشترکشان بوده مانند زبان، تاریخ، فرهنگ، پیوند خونی، مذهب، آیین و رسوم را از دست رفته می بینند و در ازای آنها حکومت، زبان و فرهنگ و پیوند بزرگتری را به ایشان معرفی می کند که با عده بیشتری در آنها اشتراک دارند. پس به ناچار برای فرار از این خلا تاریخی، مجبور به پذیرشش خواهند بود و حاضرند همان فداکاری ها را در قبال این وطن اکتسابی نیز به خرج دهند.
دلیل اینکه چرا با وجود از بین رفتن دلایلی که برای ایجاد پیوند قومی وجود داشت، باز هم مردم این پیوندهای اکتسابی را می پذیرند و خود را به آن پایبند می کنند، شاید در ناخودآگاه جمعی ما باشد. از بین رفتن پیوندی که سالها زندگی انسان با آن عجین شده و در پس روان او جای گرفته و به زندگی اش معنا می بخشیده و هویت او را تعریف می کرده، نمیتواند یک شبه و با گسستن یک باره، اتفاق بیافتد. همچنین انسان همواره موجودی اجتماعی بوده و بخش زیادی از هویت و موجودیت خود را از اجتماع می گیرید. با نبود فرهنگ و هویت جمعی، خلا عظیمی در شخصیت انسان احساس می شود که باید به نحوی پر شود. پس بعد از نابودی خرده فرهنگ ها و نظام های دینی و بی معنا شدنشان، انسان به دنبال جایگزینی برای آنها خواهد گشت و ظاهرا جایگزینی بهتر از آنچه حکومت با تبلیغ و هیاهو به وی عرضه می کند و تمام جامعه هم آن را پذیرفته، یافت نمی شود.
حال پرسشی که باقی است این است که چرا حاکمان تمایل دارند مرزهای جدیدی تعریف کنند و از خرده فرهنگ ها حمایت نمی کنند؟ با دو نگاه بدبینانه و خوش بینانه می توان به این سوال پاسخ داد. از دید منفی، طبیعتا حاکمان حکمرانی به منطقه بزرگتر را بر حکومت بر سرزمین کوچک ترجیح می دهند. پس دائما در حال کشورگشایی و وسعت بخشی به قلمرو هستند و در این راه لازم است که همه مردم تحت حکومت متحد شده و در حفظ و یکپارچگی این مرزها بکوشند و حاضر باشند قوم های دیگر را نیز به عنوان هم وطن خود بپذیرند و با صلح با یکدیگر، به کشورهای خارج از مرز حمله کنند. پس منطقی است که خرده فرهنگ ها و تفاوت های قومیتی باید کم رنگ شوند تا اتحاد کشور در برابر دشمنان حفظ گردد.
اما از نگاه خوشبینانه نیز میتوان گفت کشورهای بزرگتر با متحدان بیشتر، قدرت بیشتری دارند و کارهای بزرگ ترین می توانند بکنند. پس طبیعی است که حاکمان سعی در حفظ انسجام ملی و از بین بردن تفاوت ها باشند تا قدرت بیشتری نصیب تک تک افراد شود. با این دید می توان نتیجه گرفت آنچه از نظر اجتماعی به صلاح همه افراد است، جهانی بدون مرز و وطن، و تعصب و فداکاری برای حفظ پیوندی است که دیگر دلیل وجودی خود را که محافظت در برابر بلایا و آسیب ها بوده، از دست داده است و خود هم اکنون به آسیب و بلا تبدیل شده، به گونه ای که هم اکنون خون بارترین مصیبت، جنگهایی است که به واسطه اختلافاتی نژادی، فرهنگی، مذهبی و قومی بوجود می آید. پس ریشه صلح را باید در جهانی بدون وطن یافت.

Amir Hojati بودنی در مسیر شدن
وبسایت http://amirhojati.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برگشت به بالا