از مزایای در لحظه زندگی کردن و دم را غنیمت شمردن بسیار گفتهاند و شنیدهایم و همه به این امر واقفند که باید تلاش کنند در حال به سر ببرند ولی وقتی قرار باشه فقط در لحظه زندگی کنیم و نگران آینده نباشیم و غم گذشته را نخوریم، با چالشهای جدیدی روبرو میشویم که تا پیش از این به حساب نمیآمدند. در اینجا میخواهیم به یکی از این چالشها بپردازیم.
وقتی در اینجا و اکنون هستیم دیگر از هیچ موضوعی آنقدر ناراحت نمیشویم که ما را کاملا به هم بریزد. ظاهرا این اتفاق مثبتی است که خیلیها آرزوی آن را دارند، ولی از سوی دیگر، به هیچ موضوعی هم آنقدر اهمیت نمیدهیم و خود را برایش به آب و آتش نمیاندازیم و در نتیجه از هیچ موفقیتی هم آن قدر خوشحال نمیشویم. انگار همه چیز در یک وضعیت متعادل و ثابتی قرار میگیرید و تک تک لحظات شبیه هم میشوند. اگر تلاش کنیم از چیزهای کوچک خوشحال شویم و اتفاقات ناراحت کننده، فقط کمی ما را ناراحت کنند در نتیجه دیگر کمتر چیزی پیدا میشود که ما را خیلی خوشحال یا خیلی ناراحت کند و پس از مدتی همه چیز انگار علیالسویه و ساکن میشوند و یک زندگی یکنواخت و سرد را تجربه خواهیم کرد که در عین اینکه به همه چیز اشتیاق نشان میدهیم و به ذوق میآییم، اما هیچ چیز خاصی هم ما را بیش از حد خوشحال نمیکند و از سوی دیگر هم مقابل همه موضوعات ناراحت کننده، تقریبا یکسان واکنش نشان میدهیم و هیچ چیزی بیش از اندازه، ناراحت کننده نخواهد بود. انگار همه غمها و شادیها، با یک مقیاس ثابت کوچک شدهاند درست مثل تک تک لحظات زندگی که هیچ تفاوتی با لحظه قبل یا بعد خود ندارد و نسبتا به یک اندازه با ارزشند. مثلا اگر لحظه مرگ عزیزی، 100 واحد ناراحت کننده باشد و گم کردن مقداری پول، 10 واحد، و از سوی دیگر، خوردن یک غذای خوشمزه 10 واحد خوشحال کننده باشد و احساس کشف نیمه گمشدهمان، 100 واحد، با تمرین زندگی در لحظه و داشتن چنین نگاه اگزیستانسیالی به جهان، همه این اتفاقات با یک مقیاس مشخص، مثلا 1 به 100 کوچک و کم اهمیت خواهند شد. در این صورت دیگر مرگ عزیز به جای 90 واحد فقط 0.9 بیشتر از گم شدن پول، ناراحت کننده خواهد بود. و اختلاف میزان خوشحالی از پیدا کردن معشوقه در مقایسه با خوردن غذای محبوب هم فقط 0.9 واحد خواهد بود. با کم شدن این اختلافها، همه اتفاقات خوشایند و تاسفآور، به نظر مساوی خواهند آمد و تفاوت ناچیزی بینشان خواهد بود.
اگر این مقیاس کوچک و کوچکتر شود در نهایت به نقطهای میرسیم که میتوان آن را هیچانگاری تعبیر کرد. یعنی دیگر هیچ چیز از هیچ اهمیتی برخوردار نیست و زندگی به کل فاقد معنا خواهد شد. با بروز این اتفاق، هیچ تکاپوی جدی رخ نخواهد داد و دیگر زندگی را جدی نخواهیم گرفت و برای آن تلاش فوق العادهای به خرج نخواهیم داد. وقتی بدانیم بود و نبود هر چیزی فرق ناچیزی دارد، نه برای بود آن تقلا میکنیم و نه برای نبودش. فقط میایستیم و این گذر لحظات را نظاره میکنیم.
اما در وضعیتی متعادلتر که هنوز تفاوتی بین لحظات وجود دارد، کاملا ایستا و خاموش نخواهیم بود و برای همان اختلافهای کم، دست و پای کمی خواهیم زد ولی به آب و آتش نه. حاضر نیستیم مبارزه و رقابت شدیدی با دیگران برای تصاحب هر چیزی داشته باشیم. به هر حربهای هم برای رسیدن به هر هدفی، متوسل نخواهیم شد. تنها به قدر وسع خود میکوشیم و کمی رو به جلو میرویم.
اگر چنین نگاهی به اتفاقات، فراگیر باشد شاید سرعت رشد و پیشرفت همه چیز کم شود ولی در عوض، نگرانی و استرس هم کمتر خواهد شد و در مجموع آرامتر خواهیم بود همان طور که در گذشته این گونه بود. اما از طرفی، اگر فقط تعداد کمی از انسانها بخواهند چنین نگاهی داشته باشند، این افراد همیشه در اقلیت خواهند بود و سهم کمی از منابع و ثروت نصیبشان خواهد شد، چون در موقعیتهای رقابتی، تقلای چندانی نمیکنند و معمولا خیلی زود، پا پس کشیده و میدان را به نفع حریف خالی میکنند. در نتیجه داشتن چنین بینشی به جهان، عملا باید با یک پرهیزگاری همراه شود که بتوانیم چشم خود را بر روی غنایم و نعمتهای دنیا، که همه برای کسب آن در رقابت و تکاپو هستند، ببندیم.
همچنین باید بتوانیم با ملالی که با این نگاه همراه است نیز، کنار بیاییم و دچار جمود نشویم. باید این حقیقت را بپذیریم که جهان با همه شگفتانگیزیاش، نه قرار است ما را وجد بیاورد و نه درمانده سازد. او مانند یک رودخانه به جریانش ادامه میدهد و ماییم که خود را در بسترش قرار میدهیم و با آن سفر میکنیم. باید تلاش کنیم به هر پدیدهای در این سفر چنان بنگریم که گویی همچون معجزهای در حال وقوع است و گرنه به مرور همه جهان تکراری و بیمعنا خواهد شد و ما را دچار ملال ابدی میکند. پس برای فرار از این ملال چارهای جز ایمان به معجزه نیست. همان طور که انیشتین هم میگوید: تنها دو راه برای زندگی کردن وجود دارد: اینکه هیچ چیز معجزه نیست یا همه چیز یک معجزه است.